۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

یک شب

رفتیم نشستیم روی پله های حیاط ما...حرف میزد نگاش نمیکردم نمیشنیدمم. داشتم اون ته حیاطو نگاه میکردم که تاب بود ده سال پیش ولی اون شب که نبود...همون ته حیاطو که اون بچه توی سنگاش میدویید بعدش اون بچه مرد...رو پله ی حیاط ما نشستیم فکر میکنم داشت میگفت چند سال دیگه یه مشت آشغال میفتن جلوی روت و مجبوری تایید کنی خوب شد اون بچه مرد و نفهمید اینهمه آشغال تو دنیا ممکنه جمع بشه.