۱۳۹۱ بهمن ۷, شنبه

یادداشت های یک بی از خویش

از من یک انسان باقی مانده....کووردیناتور و رییس کوچکم یک گزارش کوتاه به رییس بزرگ نوشته بود از من: یواشکی دید زدم....نوشته بود:"....و خوشحال هستیم که با ما مدتی خواهد بود"...همین که بعد از هفده سال دیگر لازم نیست خنده هایم را از ماهیچه هایم وام بگیرم و به اعصاب بدبخت خسته ام زور کنم که: بخندید با اینکه تلخ هستید؛ یعنی کارم درست است. در عرصه ی کشمکش زنهای رسوا و عاصی من؛یک سکوت همدلانه ای پدید آمده است. خودمانی که سه زن هستیم را دوست دارم با زنهای بیمارستان و زنهای دیگر که در قطارها لبخند میزنیم به هم.
خودم به خودم رحم کرده ام. راست است دیگر کمر نبسته ام به آزارم...حس هفده سال پیش در سیزده سالگی را دارم که خودم را دوست داشتم برای آخرین بار....و کم کم در من کسی بدنیا آمد که هیچ وقت کافی نبود برای خودش....یک عمر گذشت و من برای خودم کافی هستم حتا بیشتر......
..................................
از من یک تصویری در خودم قاب گرفته شده است که هشت شب چراغهای دفتر کار را خاموش میکنم همینطور که از پله ها پایین میروم؛ پشت سرم...برمیگردم با رضایت به گلهای روی میز نگاه میکنم و در را میبندم. روی مدیترانه مه نشسته و یقه ام را بالا میکشم...تصویر دیگری هم هست که در راه پله ی بیمارستان ایستاده ام روبروی پنجره ی پاگرد و عمارت قدیمی را با دقت و لذت تماشا میکنم...کسی روی آخرین پله ایستاده و من را تماشا میکند...برمیگردم لبخند میزنیم و در جهات مختلف میرویم.

۱ نظر:

The Gadfly گفت...

.حس هفده سال پیش در سیزده سالگی را دارم که خودم را دوست داشتم برای آخرین بار....

چقدر آشناست این حس