خواستم بگویم خوابها و سر شکایتم باز شود. این سکوت مجابم میکند. دلم بجای خواب ها و سرشکایت گشودن ها آفتاب میخواهد و لختی. دلم بجای خوابها و سرشکایت ها و آفتاب و لختی؛ تو را میخواهد که مرده ای. دیگر مرده ای. در خواب مرده ای پس در بیداری هم...من هم...حرفی ندارم...بارها خواستم حرف بزنم. چهل روز است یک فیلمی دیده ام که نامش مهم نیست...بیا از خیر مردن بگذر...مطمئن هستم در دنیا چیزهایی هست که ....غزل غزل ها
۱ نظر:
نگفتمت دلم هوای آفتاب میکُند؟
ارسال یک نظر