انسان دوپایی که صاحب وبلاگ است یک وظیفه ای خطیری به خودش و وبلاگش احساس میکند که وقایع مهم خوشایند یا ناخوشایند را بنویسد. بیشتر اوقات هم بعضی صاحب وبلاگ ها طبق یک رسم معهود که با خودشان و تصویرشان از جهان دارند؛ فقط احوالات ناخوش را ثبت میکنند و خیلی هم کیف میکنند از این حالت و هیچ تلنگر و انقلاب روانی این آیین را عوض نمیکند. (کرده ایم ما؛ نشده). بنظر من یک نوشته ای که بیست و هشت خط مقدمه دارد نفهم و نادان است. این است که میروم به اصل مطلب است اصل مطلب این است که دیروز روح و روانم تر و تازه شده است. هم گوش هم چشم. اگر دو سال پیش بمن میگفتید که روح و چشم انسان در یک چت ویدیویی یک ساعت و ده دقیقه هی تازه میشود؛ میگفتم بروند و بدهند. دیگر بعد از هزاروسی سال عمر؛ و سابقه ی دست به هرکاری زدن؛ بلد شده ام که روح انسان را فقط انسانی تازه میکند که زبانش را بلد باشد. یعنی زبانش را...من زبانم را مدتها پیش در تهران جا گذاشتم کنار دوست. یک جایی وقتی عرق را یک نفس بالا میرفتیم یک جای دیگری وقتی جلوی در کافه دستهایمان را در جیبمان فروتر میکردیم خداحافظی میکردیم...همان ورها زبانم جا ماند و گوشم هم و دلم هم ماند. به هر رو دیروز بود که میخواستم بغلش کنم بروم توی اتاقش بنشینیم این صدایش بیشتر بگوش من برسد این زن. این همان حالتی است که بر انسان میرود که دستش ترنج بدهند با یک کارد؛ دستش را بِبرد و خبردار نشود. این همان حالتی است که انسان باید از احوالش در لحظه عکس بگیرد و هزارباره برگردد احوالش را زنده کند. خواستم بگویم زن؛ ما اینجا/آنجا چه غلطی میکنیم بیا برگردیم خانه حرف بزنیم. اما زندگی این نبود. باید می ماندیم اینجا/آنجا و جانمان را میجنگیدیم. یعنی زندگی اینطور است. قدیمی ها میگویند همیشه همینطور بوده است. آیا همه همینطور هستند که وقتی کسی کنارشان باشد هم دلشان برایش تنگ میشود؟ همان لحظه؟ گاس در مانیتور ویدیو چت؟
۱ نظر:
خدا رو شکر!
این "گاس" رو من از صادق هدایت شنیده بودم یه بار!
خعلیم خوشم اومده بود!
D:
ارسال یک نظر