مارکوس سی و یک ساله اهل ولنسیا. بزودی وارد سال آخر رزیدنتی همین رشته ی ما میشود. رشته ی ما در بخش دستیاری پزشکی اینطور است که وقتی امتحان تخصص میدهی و وارد پزشکی اجتماعی/طب پیشگیری میشوی؛ بایستی دوسال هم اپیدمی بخوانی. اینطور است که ما یک سال از این دوسال را با هم قطاران رزیدنتی میگذرانیم. برگردیم به مارکوس. مارکوس به قول خارجی ها یک آب نبات چشم(حال ندارم معنی رو بنویسم) است.خیلی هم ناز و تو دل برو است. من پارسال تقریبن بدبختش کردم. صبح امتحان طب پیشگیری گردنش را گرفتم گفتم تمام برنامه ی واکسیناسیون کاتالونیا را برایم توضیح بدهد چون جزوه ی مربوطه به کاتالان بود و من عقلم به هیچ جایی قد نمیداد هنوز هم نمیدهد برای یافتن این برنامه ها به هر زبان دیگر. مارکوس هم؛ همجنسگرا است. از خانواده ی سنتی برمی آید. در کلاس ما از هجده نفر سه نفر هم جنس گرا بودند و از پنج پسر کلاس دو نفر همجنسگرا بودند که خوش قیافه های دسته ی مردان بودند. مارکوس ترم اول از ما دوری میورزید. ما گفتیم وا! ولی بعد به ما نزدیک شد و دوست صمیمی آن یک زن دیگر از میان ما سه زن شد. تریمستر دوم مارکوس گفت میرود پیش مشاور/روان درمان. تریمستر سوم یواشکی به زن دیگر (از میان ما سه زن) گفت که همجنسگرا است و میترسد به خانه اش اطلاع بدهد. آن زن دیگری نازک؛ به او گفت که برادرش در تنریف پزشک است و دنبال یک دوست پسر خوب میگردد که ترجیحن همکار باشد. مارکوس دو هفته ی بعد پرواز کرد به تنریف و پنج روز بعد دست از پا درازتر برگشت. حالش بد بود. گفت میخواهد درمان شود تا دیگر استریت باشد. ما سه زن دهنش را پرخون کردیم. گفتیم پفیوزی نکند و مرضی ندارد که واجب الدرمان شود. گفت نمیخواهد و گریه کرد. ما سه زن دانه دانه بغلش کردیم و گفتیم که گه نخورد...گفت که تلاش میکند نباشد. ما باز بغلش کردیم و گفتیم گه نخورد. باز رفت و چندوقت پیدایش نشد تا آخر تریمستر سرامتحان برگشت. گفت میخواهد یکی از ما سه زن را ببرد ولنسیا با مادرش صحبت کند که ایشان دلشان به هم جنس میکشد بابا از ایشان بکشید بیرون. زن دیگر کرم دار و آن یکی گفتند ما میاییم رفتند یک هفته ولنسیا خوردند و خوابیدند و زدند و برگشتند و مامان مارکوس گفته بوده است شما امریکایی هستید بروید کشکتان را بسابید (آن دیگری اهل اسپانیا/بورگوس است). گفته بود بچه م درست میشود و مارکوس دیگر برنگشت به ولنسیا.
حالا چرا این داستان شد؟ آن زن دیگر به ما یک ایمیل چهارنفره زد گفت برویم با این بچه بیرون. مارکوس نمیتواند تنها برود به محفل. گفتم ما برویم بگوییم چند من است ایشان بمن ایمیل زد و گفت میرویم میگوییم فلان. مارکوس طفلکی شده است. مارکوس جان من را در امتحان پیشگیری نجات داد چون سی درصد سوالات از واکسیناسیون کاتالونیا بود و من چی؟ من هیچی باز هم بخیر گذشت. مارکوس من مستاصل بود. دلم برایش پر میکشد که میترسد تنهایی برود... ترسیدنش شبیه ترسیدن من است که از آنجا مانده و از آنجا رانده شدن. میگوید بلد نیست چطور برود به زندگی زیرزمینی بارسلونا...میگوید ترس و شرم هزارساله اش همچنان در ناخودآگاهش پسش میزند. مارکوس من اعتمادبنفس ندارد فکر میکند زشت است و مردان دیگر فکر میکنند رفتارش دهاتی و زیادی صاف و صوف است. به او میگویم زیباست و مردان دیگر گه میخورند و دلشان هم بخواهد. میگوید زیادی اتوکشیده و تر و تمیز است برای این جمع زیرزمینی و دستش خواهند انداخت از طرفی دوست ندارد که لباس اتو نکشیده بپوشد و از یک سیگار بکشد با کسی (بجز ما سه نفر) و هیپی بازی و هاستل خوابی و کثافتکاری دوست ندارد...گه سگ دوست ندارد...حتا از بوی سیگار و ماریج روی لباسش آزار میبیند...اما آن زن دیگر معتقد است که مارکوس باید خفه شود و بیاید به جمع تا ترسش از پذیرفته نبودن بریزد و ببیند که زندگی به خانه ی ولنسیایی و مادر کک و مکی اش محصور نیست.
آخر قصه؟ من نرفتم. خسته بودم. سرم گنجایش سروصدا ندارد و روحم سکوت کرده است و نمیتواند به مارکوسش دلداری بدهد. به آن زن دیگر گفتم باز هم نمی آیم...سرم را کردم زیر لحاف پر و برای خودم آهنگ ترکی اِبرو گوندش گوش دادم. یک روز مارکوس زیباست و زیباتر میشود و دیگر لبخند خسته نامید نمیدهد.اما من؟ فکر میکردم اینجا بارسلون کاتالونیاست. فکر میکردم مارکوس نباید از بدیهیات نگران خاطر باشد. فکر های من احمق هستند. تحجر سنگرش محکم تر از این حرفهاست و دستش هم دراز تر از شرق...به مارک ایمیلی زدم و گفتم عموجان! یک روز بیا برایم بگو؛ چرا؟ اینجا در کاتالونیای انارشیست جرج اورول؟ چرا تو دستت میلرزد؟...گفت فردا میگوید و الان باید برود اصلاح و حمام و لباس...بوی عجیب اودکلنش از ایمیل دماغم را ناز میکند.
حالا چرا این داستان شد؟ آن زن دیگر به ما یک ایمیل چهارنفره زد گفت برویم با این بچه بیرون. مارکوس نمیتواند تنها برود به محفل. گفتم ما برویم بگوییم چند من است ایشان بمن ایمیل زد و گفت میرویم میگوییم فلان. مارکوس طفلکی شده است. مارکوس جان من را در امتحان پیشگیری نجات داد چون سی درصد سوالات از واکسیناسیون کاتالونیا بود و من چی؟ من هیچی باز هم بخیر گذشت. مارکوس من مستاصل بود. دلم برایش پر میکشد که میترسد تنهایی برود... ترسیدنش شبیه ترسیدن من است که از آنجا مانده و از آنجا رانده شدن. میگوید بلد نیست چطور برود به زندگی زیرزمینی بارسلونا...میگوید ترس و شرم هزارساله اش همچنان در ناخودآگاهش پسش میزند. مارکوس من اعتمادبنفس ندارد فکر میکند زشت است و مردان دیگر فکر میکنند رفتارش دهاتی و زیادی صاف و صوف است. به او میگویم زیباست و مردان دیگر گه میخورند و دلشان هم بخواهد. میگوید زیادی اتوکشیده و تر و تمیز است برای این جمع زیرزمینی و دستش خواهند انداخت از طرفی دوست ندارد که لباس اتو نکشیده بپوشد و از یک سیگار بکشد با کسی (بجز ما سه نفر) و هیپی بازی و هاستل خوابی و کثافتکاری دوست ندارد...گه سگ دوست ندارد...حتا از بوی سیگار و ماریج روی لباسش آزار میبیند...اما آن زن دیگر معتقد است که مارکوس باید خفه شود و بیاید به جمع تا ترسش از پذیرفته نبودن بریزد و ببیند که زندگی به خانه ی ولنسیایی و مادر کک و مکی اش محصور نیست.
آخر قصه؟ من نرفتم. خسته بودم. سرم گنجایش سروصدا ندارد و روحم سکوت کرده است و نمیتواند به مارکوسش دلداری بدهد. به آن زن دیگر گفتم باز هم نمی آیم...سرم را کردم زیر لحاف پر و برای خودم آهنگ ترکی اِبرو گوندش گوش دادم. یک روز مارکوس زیباست و زیباتر میشود و دیگر لبخند خسته نامید نمیدهد.اما من؟ فکر میکردم اینجا بارسلون کاتالونیاست. فکر میکردم مارکوس نباید از بدیهیات نگران خاطر باشد. فکر های من احمق هستند. تحجر سنگرش محکم تر از این حرفهاست و دستش هم دراز تر از شرق...به مارک ایمیلی زدم و گفتم عموجان! یک روز بیا برایم بگو؛ چرا؟ اینجا در کاتالونیای انارشیست جرج اورول؟ چرا تو دستت میلرزد؟...گفت فردا میگوید و الان باید برود اصلاح و حمام و لباس...بوی عجیب اودکلنش از ایمیل دماغم را ناز میکند.
۲ نظر:
به به از این نوشته. چه حیف بدی شد که ندیدیم همو.
ای عاقا...اشالا دفه ی بعد بیایین گوسپند بکشیم واسه تون
ارسال یک نظر