۱۳۹۸ مرداد ۸, سه‌شنبه

لکاته یا سیزیف....از پرشین بلاگ تا امروز

. فکر میکنم وبلاگ پیاده رو را میخواندم که نویسنده اش آیدا احدیانی است. 
. نوع روایتش برای یک وبلاگ نویس متعهد دوست دارم.  بنظر من وبلاگ نویس خوبی است. نوشته بود چطور وبلاگ پیاده رو را شروع کرده
اما به من چه؟
از خودم پرسیدم من چرا شروع کردم؟ اول فکر کردم چون عاشق شده بودم. بعد یادم آمد قبلترش هم چیزهایی مینوشتم. حتا گمان کنم به آلمانی هم چرت و پرت هایی غلط و مزخرف مینوشتم.  بعدترش که عاشق شدم شیدایی را دوست داشتم ـ   آن زمان هنوز هشتاد و هشت لعنتی به مزرعه مان نزده بود. نمیدانم چرا الان فکر میکنم با هم قرار گذاشته بودیم که هرکس هرجایی هست از آنجا برای هردو لذت ببرد ولی بنظرم میرسد یه توهم عشق باید بوده باشد.  چون او رفته بود و در ینگه ی دنیا زندگی برای جدیدتر و لذت بخش تر از آن بود که با من قسمت کند ولی من ماهها همه ی آن کوچه ها را که با  هم قدم زده بودیم را راه رفتم. کتابی که باهم ردوبدل کردیم مثل تکه ای دیاموند روی گنجینه ی کتابخانه ام نگاه میکردم و دست نمیزدم. هرکس هم بعد از او آمد، آن قدم زدن ها و گفتگوهای مخمل قرمز رنگمان را تداعی نکرد. من سالها از آن خیابان ها رد میشدم آنجا پارک میکردم و کمی بعدتر هم از شهرام ناظری گوش کردن انصراف دادم نه از خودش خوشم میامد و نه میتوانستم خاطره ی کنسرتی که با هم رفتیم را پاک کنم. کاخ نیاوران با صدابرداری مزخرف ما هردو منتظر ند تصنیف خاص بودیم اما هیچ کدام را نخواند آخرش هم فکر کنم آتش در نیستان را خواند. بعد هم دست هم را گرفتیم رفتیم قدم زنان سوار ماشین شدیم و من یک پست در پرشین بلاگ بعدترش نوشتم و بعدترش و بعدترهاش....من یک عاشق مسلک ملانکولیک بودم و بعد از آن دیگر وبلاگ صاحب پیدا کرد. وبلاگ من شد. هروقت عشقم میکشید مینوشتم گاهی از پشت سنگرش شلیک میکردم ....حوصله سربر بودم حتما ولی از هیچ کدام از خطوطی که برای هریک از یادداشت ها نوشتم پشیمان نشدم. اگر چیزهایی را پاک کردم دلیلش بی سروتهی اش از نگاه استتیک خودم بود.  از همین وبلاگ ها دوست و دشمن غیره پیدا کردم....مثل بقیه مان...اما چرا حالا مینویسم؟
 امیدوارم که اینهایی که مینویسم از بین نرود چون دلم میخواهد وقتی بمیرم هم کسی باشد که بخواند و با خودش فکر کند زن جوان بیست و شش ساله ای شروع کرده بود با شعر و آرمان و  اتوپیا و نامه هایی به معشوق هایش مینوشت و در این میان به سبک مجله ی فیلم بهاریه مینوشت و یا نامه های دیگری به دوستانش....تا پدر مرده اش و خواهری که شانزده دی ماه می میرد و شانزده اسفند متولد میشود...چه میدانم...میخواهم خودم آن آدم باشم که پنجاه سال دیگر این وبلاگ را میخوانم و از خودم میپرسم این زن چه شکلی بود؟ از ترس هایش میگفت؟ خشم داشت؟ اشک میریخت....ولی این را در هر دوران تاریخی هرکس بخواند باید بداند این زن شش سال تمام با دست خالی زندگیش را خودش سنگ روی سنگ گذاشت و ساخت و هیچ وقت آن طوفان و سیلابی که هر روز در درونش برمیخاست را آنطور که میخواست ننوشت.

۱۳۹۷ مرداد ۲۰, شنبه

نقل قول


ملاقاتِ جویس و پروست: تراکنشِ ناموفق این نوشته ترجمۀ صفحات ِپانصد و هشت و پانصد و نه از زندگی­نامۀ جویس، نوشتهٔ ریچارد المان، است که در شمارهٔ ۳۹ مجله شهر آفتاب در مهرماه سال ۱۳۹۶ منتشر شده: Richard Ellmann, James Joyce, (Oxford: Oxford University Press, 1983). در سالِ هزار و نهصد و بیست و دو و در پاریس، دستِ کم دو اتفاقِ مهم در ادبیات افتاد: جویس اولیس را تمام کرد و پروست مرد. اتفاقِ سومی که ظاهراً قرار بود خیلی مهم باشد این بود که سیدنی شف ضیافتی به افتخارِ استراوینسکی و دیاگیلف برپاکرد. در این مهمانی، جیمز جویس و مارسل پروست برای اولین بار و آخرین بار هر دو زنده ملاقات کردند.ملاقاتِ بعدی‌شان در پرلاشز بود، در مراسمِ تدفین پروست. آنچنان که خواهید خواند، آقایانِ نویسنده، برخلافِ انتظارِ عشاقِ ادبیات، کارِ یک دیگر را نخوانده بودند و به جای اظهارِ بیانات گهربار دربارۀ آینده یا گذشتۀ ادبیات، نظرِ یک دیگر را دربارۀ دنبلان زمینی جویا شد‌ه‌­اند.به بیانِ امروزی این ملاقات تراکنشی ناموفق بوده. منتها از خلالِ آنچه که المان نوشته می‌­توان تا حدودی به نگاه ِاین دو به یکدیگر پی‌­برد

. جویس اکنون در پاریس راحتتر بود که آنچنان که به ویندم لوئیس گفت، « آخرینِ شهرهای آدمی» است که به رغمِ اندازه‌­اش، حالتِ مألوفش را حفظ کرده است. در هجدهمِ ماهِ مهِ سالِ هزار و نهصد و بیست و دو، سیدنی شیف، رمان‌­نویسی انگلیسی که جویس چند باری ملاقاتش کرده بود، او را به ضیافتِ شامی به افتخارِ استراوینسکی و دیاگیلف به مناسبتِ اجرای نخستِ یکی از باله‌های‌شان دعوت کرد. جویس دیر رسید و بابتِ این­که لباسِ رسمی نپوشیده عذر خواست؛ در آن زمان هیچ لباس رسمی‌­ای نداشت. برای پنهان­‌کردن شرمندگی‌­اش داشت حسابی مشروب می‌­خورد که در باز شد و مارسل پروست با کتِ خزی ظاهر شد، آنچنان که جویس بعدها گفته «مثلِ قهرمانِ غمهای شیطان». شیف حرف ضیافت را با پروست زده بود منتها چون همه می‌دانستند که پروست از ترکِ آپارتمانش اکراه دارد، جسارت نکرده بود دعوتش کند. جویس شیف و همسرش را تا دمِ در دنبال کرد؛ به پروست معرفی شد و کنار او گرفت نشست. گفتگو‌‌‌ی‌شان را به چند صورت نقل کرده‌اند. طبقِ شرحی که ویلیام کارلوس ویلیامز شنیده و ثبت کرده جویس گفته: «من هر روز سردرد دارم، وضعِ چشم­هام خراب است.» پروست پاسخ داده: «شکمِ ناخوش من. چه کار می­‌خواهم بکنم؟ مرا می‌­کشد. راستش، باید همین الان بروم.» جویس گفته: «وضعِ من هم همین است. اگر بتوانم کسی را پیدا کنم که زیر بغلم را بگیرد. خداحافظ.» پروست گفته: charmé [ارادتمند.] آخ شکمم.» مارگارت اندرسن نوشته است که پروست گفت «متأسفم که با آثارِ آقای جویس آشنا نیستم» و جویس اینچنین تلافی کرد که «من هرگز چیزی از آقای پروست نخوانده‌­ام.» و گفتگو همین جا تمام شد.* جویس به آرتور پاور گفته که پروست از او پرسیده که آیا دنبلان زمینی دوست دارد و جویس هم پاسخ داده که «بله، دوست دارم.» پاور در این باره می­‌گوید که «اینجا بزرگترین چهره‌­های ادبی زمانۀ ما همدیگر را می­‌بینند و آن وقت از هم می­­پرسند که آیا دنبلانِ زمینی دوست دارند.» جویس به ژاک مرکانتون گفته که «پروست فقط درباره دوشس‌­ها حرف می‌زد حال آنکه حواسِ من بیشتر پیِ کلفت­های‌شان بود.» آنچه که جویس برای باجن نقل کرده اندکی مفصلتر است: «همهٔ صحبتمان نه بود. پروست از من پرسید آیا فلان دوک را می‌­شناسم. گفتم نه. خانمِ میزبانمان از پروست پرسید آیا فلان تکۀ اولیس را خوانده، گفت نه و الی آخر. البته وضع را نمی‌شد کاری کرد. روزِ پروست تازه داشت شروع می‌شد. روزِ من به پایان رسیده بود.» ** آنچنان که خانمِ شیف به یاد می‌­آورد وقتی که پروست پیشنهاد داد آقا و خانمِ شیف او را در تاکسی تا آپارتمانش همراهی کنند، ضیافت به­‌ هم‌ خورد. جویس هم با دنبالشان هُر خورد توی تاکسی. از بختِ بد، اولین کارش آن بود که دقی پنجره را باز کند. پروست به هوای تازه حساس بود؛ شیف بی‌­درنگ پنجره را بست. وقتی رسیدند، پروست به جویس اصرار کرد که بگذارد تاکسی او را به خانه برساند. جویس هنوز این پا آن پا می‌­کرد و کله‌­اش کمی گرم و خودش خیلی مشتاقِ گفتگو بود. پروست از ترسِ اینکه مبادا باد بخورد، با شتاب رفت تو و شیف را گذاشت تا جویس را متقاعد کند که برود. جویس بعدها، اندکی با حسرت، گفت که «کاش می‌­شد همدیگر را جایی می­‌دیدیم و حرف می‌­زدیم». اما برای هر دو یافتن زمینه‌ای برای مراوده دشوار بود. جویس موکداً می‌گفت که کارِ پروست هیچ شباهتی به کارِ او ندارد هرچند منتقدانی مدعیِ یافتنِ تشابهاتی شده بودند. سبکِ پروست تأثیری بر جویس نداشت. به دوستی که پرسیده بود آیا فکر می‌­کند که کارِ پروست خوب است، پاسخ داد: «فرانسویان فکر می­‌کنند خوب است، هرچه باشد، معیارهای خودشان را دارند، شاتوبریان و روسو دارند. اما فرانسویان به جملاتِ کوتاهِ بریده‌­بریده عادت دارند. به آن طرزِ نوشتن عادت ندارند.» در دفترچه‌­ای، نظرش را سرراست‌تر توضیح می‌­دهد: «پروست، طبیعتِ بی‌­جانِ تحلیلی. خواننده جمله را پیش از او به پایان می‌­رساند.» آنچه که اسبابِ غبطۀ جویس به پروست بود، وضعِ مادی او بود: «پروست می­‌تواند بنویسد. جای راحتی در اتوآل دارد، با کف­پوشی از چوب­‌پنبه، با چوب­‌پنبه بر دیوارها تا سکوتِ خانه را حفظ کند. آن‌وقت من باید اینجا بنویسم که جماعت مدام می‌­آیند و می­‌روند. نمی‌دانم چطور باید اولیس را تمام کنم.» پروست در هجدهمِ نوامبرِ هزار و نهصد و بیست و دو درگذشت و جویس در تشییعِ جنازه‌­اش شرکت کرد. ــــــــــــــــــــــــــــــ * توضیحِ المان: منتها آخرِ اکتبرِ سالِ ۱۹۲۲، جویس از نیس به سیلویا بیچ گزارش می‌دهد که «توانستم نصفِ اولِ اولیس را برای ویراستِ سوم تصحیح کنم و دو جلدِ نخست در جستجوی سایه‌های از دست‌رفته‌ی دوشیزگانِ پرشمارِ شکوفای طرفِ خانهٔ سوان و عنوره و شرکا را نوشته‌ٔ مارسل پرویس و جیمز جوست که آقای شیف توصیه کرده بود بخوانم.» این ترکیب خالی از احترامی ضمنی نیست. وقتی که seedcake (کیک زیره) را که بلوم و مالی، میانِ گلهای صدتومنی در هاوث، با هم خوردند، در نسخهٔ فرانسهٔ اولیس مادلن (madeleine) ترجمه کردند، جویس اصرار کرد که معادلِ ناپروستی «gateau au cumin» (شیرینی زیره) برگزینند. توضیح مترجم دربارهٔ توضیحِ المان: جویس نامِ رمانِ پروست را چنین تغییر داده است: A la Recherche des Ombrelles Perdues par Plusieurs Jeunes Filles en Fleurs de Côté de chez Swann et Gomorrhée et Co که در واقع تلفیقی است شنگولانه از نامِ کلِ کتاب و سه جلدِ آن. به علاوه، در کلمه‌ی من‌درآوردیِ Gomorrhée قسمتی از عنوانِ کتابِ چهارمِ جستجوی زمانِ از دست رفته، Sodome et Gomorrhe، را با معادلِ فرانسهٔ سوزاک، gonorrhée، در هم آمیخته. مترجم به تبعیت از جویس معادلِ فارسیِ عموره را با واژه عانه به معنای زهار که اصطلاحی است رایج در طبِ بیماری‌های مقاربتی، تلفیق کرده و عنوره را ساخته. ** توضیحِ مترجم: فورد مدوکس فورد در روایتش از داستان نوشته است که: «آن روزها، پروست ساعتِ چهارِ صبح بیدار می‌شد. اما به افتخارِ آقای جویس، آن شب ساعتِ دو بیدار شده بود و دو و نیم رسیده بود که دیگر آقای جویس خسته بود.» برای صورتِ کاملِ این شرح بنگرید به: Stephen Klaidman, Sydney and Violet, (New York: Nan A. Talese, 2013), 141.