. فکر میکنم وبلاگ پیاده رو را میخواندم که نویسنده اش آیدا احدیانی است.
. نوع روایتش برای یک وبلاگ نویس متعهد دوست دارم. بنظر من وبلاگ نویس خوبی است. نوشته بود چطور وبلاگ پیاده رو را شروع کرده
اما به من چه؟
از خودم پرسیدم من چرا شروع کردم؟ اول فکر کردم چون عاشق شده بودم. بعد یادم آمد قبلترش هم چیزهایی مینوشتم. حتا گمان کنم به آلمانی هم چرت و پرت هایی غلط و مزخرف مینوشتم. بعدترش که عاشق شدم شیدایی را دوست داشتم ـ آن زمان هنوز هشتاد و هشت لعنتی به مزرعه مان نزده بود. نمیدانم چرا الان فکر میکنم با هم قرار گذاشته بودیم که هرکس هرجایی هست از آنجا برای هردو لذت ببرد ولی بنظرم میرسد یه توهم عشق باید بوده باشد. چون او رفته بود و در ینگه ی دنیا زندگی برای جدیدتر و لذت بخش تر از آن بود که با من قسمت کند ولی من ماهها همه ی آن کوچه ها را که با هم قدم زده بودیم را راه رفتم. کتابی که باهم ردوبدل کردیم مثل تکه ای دیاموند روی گنجینه ی کتابخانه ام نگاه میکردم و دست نمیزدم. هرکس هم بعد از او آمد، آن قدم زدن ها و گفتگوهای مخمل قرمز رنگمان را تداعی نکرد. من سالها از آن خیابان ها رد میشدم آنجا پارک میکردم و کمی بعدتر هم از شهرام ناظری گوش کردن انصراف دادم نه از خودش خوشم میامد و نه میتوانستم خاطره ی کنسرتی که با هم رفتیم را پاک کنم. کاخ نیاوران با صدابرداری مزخرف ما هردو منتظر ند تصنیف خاص بودیم اما هیچ کدام را نخواند آخرش هم فکر کنم آتش در نیستان را خواند. بعد هم دست هم را گرفتیم رفتیم قدم زنان سوار ماشین شدیم و من یک پست در پرشین بلاگ بعدترش نوشتم و بعدترش و بعدترهاش....من یک عاشق مسلک ملانکولیک بودم و بعد از آن دیگر وبلاگ صاحب پیدا کرد. وبلاگ من شد. هروقت عشقم میکشید مینوشتم گاهی از پشت سنگرش شلیک میکردم ....حوصله سربر بودم حتما ولی از هیچ کدام از خطوطی که برای هریک از یادداشت ها نوشتم پشیمان نشدم. اگر چیزهایی را پاک کردم دلیلش بی سروتهی اش از نگاه استتیک خودم بود. از همین وبلاگ ها دوست و دشمن غیره پیدا کردم....مثل بقیه مان...اما چرا حالا مینویسم؟
امیدوارم که اینهایی که مینویسم از بین نرود چون دلم میخواهد وقتی بمیرم هم کسی باشد که بخواند و با خودش فکر کند زن جوان بیست و شش ساله ای شروع کرده بود با شعر و آرمان و اتوپیا و نامه هایی به معشوق هایش مینوشت و در این میان به سبک مجله ی فیلم بهاریه مینوشت و یا نامه های دیگری به دوستانش....تا پدر مرده اش و خواهری که شانزده دی ماه می میرد و شانزده اسفند متولد میشود...چه میدانم...میخواهم خودم آن آدم باشم که پنجاه سال دیگر این وبلاگ را میخوانم و از خودم میپرسم این زن چه شکلی بود؟ از ترس هایش میگفت؟ خشم داشت؟ اشک میریخت....ولی این را در هر دوران تاریخی هرکس بخواند باید بداند این زن شش سال تمام با دست خالی زندگیش را خودش سنگ روی سنگ گذاشت و ساخت و هیچ وقت آن طوفان و سیلابی که هر روز در درونش برمیخاست را آنطور که میخواست ننوشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر