۱۳۹۵ مرداد ۱۷, یکشنبه

you can check out any time you like but you can't never leave

یک روزی سه شنبه عصر که تا خرخره پر از کار بودی تلفنت را نگاه کن. ببین کی زنگ زده پسر؟ همه...همه....صدای پ میاد: از بیمارستان برو خانه من هم میرسم باید چمدان ببندی حال پدرت خوب نیست...مرده؟...نه...مرده؟....نه بهت میگم بیا خانه...مرده....قطع کن تلفن را به پیغامهایت نگاه کن مادرت نوشته دخترجان یک سوالی از تو دارم. صبح نوشته ساعت هشت. من از صبح تا شب که کار میکنم تلفن را نگاه نمیکنم...زنگ بزن به مادرت میگوید جانم بپرس چی شده بگوید مرده؟ نه مرخصی بگیر....من نمیتوانم مرخصی بگیرم اگر مرده بگو...بگیر...گوشی را بدهند به خاله ای عمه ای کسی...بگوید آره عزیزم فوت شده امروز صبح در بیمارستان سکته کرده. آب دهانت را قورت میدهی و میدانی که از این شوک هم ده سال دیگر بیرون نمی آیی. بشین روی صندلیت و نامه ی ترخیص را تمام کن و فکر کن به مرخصی تلفنت زنگ میخورد به مونیکا زنگ میزنی میگویی مرد پدرم...میگوید یادت نیست چه میگوید...برو پیش رییس رییس میخواهد نتیجه مذاکره و مشاوره قلب را بگوید بگویی معذرت میخواهی حرفش را قطع کنی و میگویی پدرم مرده است باید بروم ایران ترتیب مرخصی را رییس فوری می دهد هیچ کاری نمیکنی. پرونده ها را کامل کن و تحویل همکارت بده...تا جلوی در بیمارستان با مونیکا سیگار میکشی و چرت و پرت میگویی و او بگوید میفهمد خودت نمیفهمی او بفهمد؟ هنوز نمیفهمم. موبایلت بردار برای پدرت پیغام بده بگو بی خداحافظی؟ باز بنویس باز بنویس...با پدرت سه روز قبل ترش حرف زده بودی هنوز نمرده من میدانم.انقدر لورازپام خورده ای که تا تهران گیج ترین زن دنیا باشی قطره ای اشک نریزد و تو بازهم به هیچ خاکسپاری تن ندهی. خانه پر از اقوام نادیده...مبل پدرت کو؟ لپ تاپش آنجاست گوشیش هم هست. خودش نیست. مادرت میگوید درد داشته هرچه ماساژ داده خوب نشده پابرهنه دویده بیمارستان گفته اند دکتر نمیفرستیم دختر پدرت دکتر است پدرت دکتر ندارد بالای سر. مادرت بگوید پدرت هی میگفت مرگ مرگ مرگ....پدرت هیچ وقت از مرگ حرف نمیزند پس این هم دروغ است. ما در این بازی همه بازیگریم. پس پدرت کجاست صبر کن همه بیدار شوند قرص بخور روی تختش زیر کتاب خانه اش بخواب بیدار شو مهمان بیاید برود بنشین بلند شو صدایش نیاید دروغ است پدر من نمی میرد. برای پدرت نوشته ای بنویس به یادبود. حرفی نداری جز اینکه حق پدرت را خورده اند همیشه....دفتر شعرهایش را نگاه کن شاید یک روز خواستی چاپ کنی. میدانی نمیکنی. مسجد و مجلس کن و برگرد سرکار و زندگیت. نه پدرت نمرده است. پدرت دندان مصنوعی گذاشته و کفش های هنوز خاکی است و زیرپیراهنی هایش تا شده در کشوها. کتاب و دست نوشته هایش روی میز تحریرش است. پدرم را پنهان کرده اند...من کاریش ندارم از اول هم نداشتیم. کارد و پنیر بودیم اما حق پدرت را همیشه خورده اند از سردر دانشگاه تهران تا قطعه ی فلان بهشت زهرا....مادرت سه قبر رویهم خریده برای هر سه مان...زندگی زیبا...هم بیمه ی بازنشستگی دارم و هم قبر آماده...کافی است آن آئودی زیبا را بخرم و بروم دنبال پدرم برای عرق خوری....هیچ کس نمرده

۱۳۹۵ تیر ۲۹, سه‌شنبه

به خلوتگه خورشید رسید چرخ زنان

پدرم در بامداد یک روز آفتابی مُرد. اما مظلوم اما بی درد.
پدر باید برخیزد برای دختر کوچک مرده اش قناری بخرد پنج شنبه عصرها...
یتیم شدم جایی که پدرم چشم به در من مُرد.

۱۳۹۵ خرداد ۱۹, چهارشنبه

Sie sind ab 25en ein Mitglied...

خوندم پنج هفته ی قبل . فهمیدم وبلاگی که چهار خواننده داره از وبلاگی که بیشتر داره یا کمتر خیلی بهتره.
اینجا از آیدا خوندم دلم شروع کرد به لرزیدن و چشمام هم به سوختن.
اینجا نوشته است که رفت با ساز/طبل آدم قبلیش تو زیرزمین خانه خداحافظی کرده و سوگواری. نوشته بود که برایش نوشته روزی که خانه نباشید می آیم سازم را می برم. نوشته بود انگار تا ساز آنجا بود انگار کسی باور نمیکرد.
نوشتم کارت آلمانی ام آمده. نوشتم و نوشتم هربار کوتاه یک کلمه.
بار آخری که بارسلون را ترک کردم فهمیدم بار آخر است که ترک میکنم. یعنی بار آخر است انگار بعد از آن همه سال آن بار آخر یادمان افتاده خداحافظی کنیم. هربار قبل از بار، من را که می برد فرودگاه آنقدر می ایستاد که بروم. این بار جلوی پارکینگ پیاده م کرد و رفت. خودم گفتم نیاید. وقتی رفت سیگارم را روشن کردم و رفتنش را تا آخر تماشا کردم. همان وقت باور کردم که همان اندک خوشی هایی که تجربه کرده بودیم و همان حتا چند فیلم و موسیقی و بوی مشترکمان، تمام شد. نه از چند سال پیش بلکه از همان خداحافظی آخر در بارسلون.
هربار خواستم از او بپرسم یا از من بپرسد: راستی چی شد؟ نگذاشته بود. شاید کار درست را او کرده است. شاید هم من درست تر بودم. اما از اینجایی که می نویسم، جای خوبی نیست و یک زخم نسبتا کاری هم نشسته. خوب هم نمیشود.