۱۳۹۴ دی ۱۹, شنبه

تولد نیست. سالمرگ بچه است.

مخاییل دیمف سرگیف عزیزم

چند روز پیش سالمرگ خواهرم بود. به مادرم نه خطی نوشتم و نه تماسی برقرار کردم. در اتاقم نشستم. تازه از سرکار برگشته بودم. عکسش را گذاشتم جلوم. بی چاره و مستاصل اشک ریختم. آرام. مثل روز اول. همان روز که الف و الف آمدند بیمارستان دی. همان روز که سر به آمبولانس ها میکشیدم یک جنازه ی لاغر پیدا کنم. تو نگو مادرم طبقه ای بالاتر در سرد خانه دستش را به موهای مجعدش میکشید. تمام آرزوی من این است که جای بخیه هایش را ندیده باشد.
ندیدم که بوده. اما در بخش مراقبت های ویژه، کسی موهایش را با یک جفت روبان سفید بسته بود. کاش همانطور به خاک داده باشندش. حتما میدانید که من برای خاکسپاری نرفتم. کدام سنگ دلی خواهرش را به خاک میسپارد؟
از دردم کم شده؟ ذره ای نشده. دلم تنگ است. تولدش بود و گذشت.

۱۳۹۴ دی ۱۷, پنجشنبه

I have seen water is water that is all.*

این چنگ زدنش به زندگی

ما سال دوهزارویازده با هم رقصنده در تاریکی را دیدیم. همان روز بر من قدغن شد دیدن دوباره اش. شب یک بار در همین وبلاگ از آن نوشته ام. نه به قصد آماتور.
امشب در یک اتاق سرد زندگی میکنم با پتوی قرضی....بیورک عجیب با بازی عجیبش می گوید همه اش را دیده است و چیزی بیش از این برای دیدن نیست.
نیامده ام فیلم را تحلیل کنم آمده ام برای بار دوم تماشا کنم و هق هق. به همان اندازه بار اول.

*Bjork

۱۳۹۴ دی ۱۳, یکشنبه

سوم ژانویه ی دوهزاروشانزده

یک زمان هم از زمان دورخیز تا وقت پرش سالها طول میکشد. پرش درد مهیبی دارد مخصوصا وقتی از دورخیز تا پرش سال ها دورخیز کرده باشی انگار روی زخمت باز باشد و دلمه ای هم درکار نباشد.