۱۳۹۴ آذر ۱۲, پنجشنبه

سوم دسامبر دوهزارو پانزده

نقل به مضمون از مدعی پررونقی بلاگستان.
دوران وبلاگستان بسر آمده است. اما مینویسیم چون زنده ایم.

عزیز من
میدانی چیست؟ من به جایی رسیده ام که میترسم خبر خوش را باور کنم. ترس از خراب شدن من رو از خوشحال شدن منع میکند.
اما عزیز من! سال دوهزاروسیزده برای کارآموزی به بیمارستانی در بارسلونا میرفتم. در راه  زیر زیرزمین کتابی میخوندم از سرگذشت زندگی یک پزشک روس که میان سختی های زیادی رفته بود؛ میان اعتیاد. تنهایی یک پای شکسته را اوایل قرن نوزدهم در دوترین دهکده ای در شوروی سابق را مدیریت کرده بود. وصف تجربیات مکتوب  این پزشک از دایره ی واژگانی که بلدم بسیار فراتر است. تمام روزهای سیاه بارسلون _ بله یادم نرفته است _ فکر کردن به سختی هایی که نه فقط جسمش تحت بالاترین حد فشار بلکه روح و جانش را بعنوان انسانی که به اطرافش بی تفاوت نیست در این مدت به من امید میداد. عین دختربچه های یازده سالگی که کتاب ماری کوری و می خواندند و درس عبرت میگرفتند. مانیا اسکلودوسکا از لهستان به پاریس مهاجرت کرد مدتهای مدید د یک اتاق بدون آنکه پولی برای ادامه داشته باشد حبس و تحقیق و درس برای امتحان ورود به دانشگاه در پاریس رفت.
جان من
دلم میخواست کنارم بودی. کنار فیزیکی. آنجایی که جایش را کسی نگرفته. چرا که تو تنها کسی هستی و بوده ای جانبم را در این دوران رها نکردی.
بماند.
این چند خط را نوشتم که یادم باشد تا صبح روز سوم دسامبر سیاه ترین شب و روزها را گذراندم. من خودم و گاه من و کتابهایم.

نینوچکا
مرغ در سفر


۱۳۹۴ آذر ۵, پنجشنبه

به تن گندمگون دریا و دل دریای حبیب

بندرعباس بود. بار  اول در زندگیم  بندرعباس میدیدم. پشت بام حبیب و شراب خانگی و چشمهای دریا. حبیب برایم قطعه ی موسیقی میفرستد. امشب چشمهای دریا را دیدم و موسیقی حبیب را. سلام رساندم به دریا و عیال و خانواده. دلم هوای بندر کرده است.
عکسش را که دیدم امشب گفتم قرار است اشکم بند نیاید. دیگر با قوانین فضای غیرخصوصی مجازی آشنا شه ام آشناتر از آنم که بگویم یک عکس بله بران من را به کجا پرتاب میکند. حالا هرچقدر هم که زنگ بزند و خوشمزگی کند که یادم برود با آن لباس تنگ کوتاه چقدر ناراحت و معذب بودم. گفتم خودت هم که آن روز آبغوره گرفتی نکند از عاقبت کارپیشاپیش گریه میکردی؟
این یک یادداشت را اختصاص می دهم به شبنم و دریا و سحر و حبیب گوشه ی دلم که یادم بماند هنوز همان قدر مومنیم که هستیم اما دلتنگ. بندها را باز کردیم. من فرار کردم اما دل تاریکی نسپرده ایم.

۱۳۹۴ آبان ۲۰, چهارشنبه

مرثیه ای برای سه عکس

خیلی گذشته ترها که سفره ی پرشین بلاگ پهن بود، میرفتیم مدام سر میزدیم به ملاقات کنندگان صفحاتمان. این روزها نه پرشین بلاگ هست و نه حوصله و نه وقت. اما یادداشت های کهنه ی زرد شده برای خودشان گاهی تابی زیر باد می خورند و به چشم میخورند. مدتهایی بسیار پیش تر که شب ها باز هم نصیب من کاناپه ی نشیمن بود، نشسته بودم عکسی را نگاه میکردم و می نوشتم. حتا امید داشتم نوشته را روی کاغذ کنم و با یک کارت که عکس سیاه سفید پوبلونئو بود، پست کنم. نه اینکه چون تنهایی روحم را میخورد و نه اینکه بازدیدهای آخر هفتگی تهوع آور سببی، و نه اینکه رابطه ی موهوم من با آمار و ارقام و درصدها بیچاره ام کرده بود؛ همین آنکه دل تنگ بودم. روی عکس نگاه میکردم به لب های قیطانی و چشم های خسته و خنده ای که در عکس معنادار و نومید مینمود با یک کلاه مسخره ی حصیری سفید. عکس دیگری هم بود و دیگری هم. دومی بود آنکه پشت به دوربین دستم به گوشه ی دامنم بود که باد بالا نبرد و سومی آن بود که با تعجب به آنهمه پروانه ـ به زعم من زشت و ترسناک ـ نگاه میکنم بی توجه به دوربین.
حالا هم که می نویسم نه آنکه از چکش رفلکس و چراغ قوه ی جیبی و باز اعداد و ارقام و درمان و خاتمه و امتحان و امتحان و امتحان دلزده باشم....نه....اینها نیست. حتا چشمم به عکسی هم نخورده بود. دنبال یادداشت ها و راهنمای امتحان خاصی بودم که برای کسی بفرستم خودم را به عمد سرگرم کردم با پیغام ها.
از اینهمه خطوط و کلمه مقصود یک نامه بود که خوش داشتم بنویسم تا جایی داشته باشمش به یادگاری اما وقتش نیست. شاید آخرش را اینطور تمام کرده باشم و بخواهم باز بنویسمش:
....اما عزیزم
این روزها و اینجا دیگر جایش نیست بنویسم...هرچه بنویسم هرکجا، کثافت ترین و بی ارتباط ترین و لجن بارترین خیالات خواننده را برمی انگیزد، حالیکه من میدانم چه میخواستم بگویم و تو میخواستی بدانی که چه میخواستم بگویم...دیگر حتی نزد خودت جایش نیست بگویم....خلاصه بگویم و تمام کنم....آدمیزاد اگر بداند که آزار میدهد،  رها میکند...رها نمیکند....داستان را آنطور مینویسد که آدمیزاد آزارنده ـ حتا بی خودآگاهی ـدیگری را از گزند خودش حفظ میکند و می رود...او نمیداند...فرداهای سالیان می فهمد...
....آهوبره روی برمیگرداند و شکارچی تفنگش را پایین می آورد و من برای هزارمین بار روی تخت های ناراحتم در خانه هایی که چمدان هایم را باز نکرده ام غلت میزنم...