۱۳۹۴ مرداد ۹, جمعه

من از شغل تمام وقت بدبختی استعفا میدهم و همه ی شما را بگور میسپارم و تاریخ پدرم را هم به آتش.

۱۳۹۴ مرداد ۶, سه‌شنبه

پیاده ها را همه از دست داده ام، از کشور خود مرانم *

تلاش می کنم ننویسم. برگشتن به نوشتن، ویرانی را جاودان کردن است. به یادداشت های مخفی یک سال قبل نگاه کردم. یک سال است هرروز می میرم. کاش بیاید برگردیم به سرخوشی های بی خیالمان. هیچ چیز برنمیگردد. نه گوری باز می شود، نه جهان به سرخوشی اش برمیگردد و نه من بیست و سه ساله و بی قرار از بهار می شوم. می ماند عهد میان من و دی ماه شوم و تولدهای بی صاحب آخر اسفند و فرود آمدن...پیوند ما میان هم با ریسمان نفرت است که نمی گسلد. کودکی جان میدهد و مادری نذر سفره ی ابوالفضلش می کند. فخرالنسا هستم روی صندلی کنار حوض شازده احتجاب سرفه ی خون میکنم و در اتاق شازده احتجاب پستان های فخری را در مشت فشار میدهد میگوید: بلند بخند! بلندتر میخواهم فخرالسادات بشنود....
* سیروس آتابای

I know how you feel inside I've I've been there before Somethin's changin' inside you ...

دوست جانی من
تمارا گیلبرتسون عزیزم
جاهای چشمها آبی شما در گندمزاران را کم آورده ام. برای شما تضرع و لابه نیاورده ام. من را می شناسید در بدترین حال هم می آیم گفتگو میکنم می رقصم می نوشم دلبری میکنم و وقتی شب تنها ماندیم؛ من و شما، شما سرم را در دامنت میگیری و حرف میزنم. بعضی وقت ها تحفه ی می دادی و ماساژ بر تن ما از دست بلورین شما میشد.
چرا جای چشم های آبی ات؟ دیشب به مدت یک ساعت و نیم صورتم را بالش فرو کرده ام شیهه کشیده ام تا صدا از شیروانی بیرون نشود. به حال آمده ام چشم باز با یک لیوان گل گاوزبان و نبات و زعفران. گفتم آن شب به طور اتفاقی یا غیر اتفاقی و به هر وسیله ی ارتباطی اگر به می رسید و آن هوای چشمان شما رو به من می داد ، آرام میشدم.ختصر بگویم، بقدر شما پناهگاهیم را می کرد که نبود وسیله که نیست. صبح امروز به جای غم با خشم بر نمیخواستم. تمام بدنم می لرزید. الان هم می لرزد هنوز. دویدم دنبال داروی خواب و چای آرامبخش! تو معتقد به این چای و علفیات هستی می دانی که من جز محصل صنعتی فایزر را نمیخودم. روز بدی بود. کفش پیاده روی ام را ایران جا گذاشته ام. این بار در خانه پدرم طوری چمدان بسته ام انگار که به قهر به صورت از خانه ی شوهر میروم پس کفش عزیزم جا ماند. رفتم کارهای اداری را انجام دادم و طبق معمول روزهای آشوب یک کار از یادم رفت. در راه تکه ای از موهایم را در دستم گرفتم گفتم بخودم: انار جان! بیا برویم برایت کفش بخرم تا شبها بدویم.رفتم دور از ذهن بیینده به ترین رنگی را دیده ام و خریدم ظرف پنج دقیقه. هم ارزان بود هم کار آمد. گفته باشم این چند باقی مانده ی اروپایی را به ورزش و رژیم و دیدار دوستان پروسی سر کنم.
گفتم چه شد آنهمه ناز تنعم؟ جهنم همینجا بود؟ نبودند آن دیگران. شما بودید عزیز من! باز هم شما زن آفتابخوره تابان من. آرام شدم. تمام قلمفرسایی را کرده ام تاکید کرده باشم این داروهای گیاهی تو بر من کار نمی کند. آن قدیمیهای ما هم که میگویند دوستان در بدترین اوضاع....
همان سه دقیقه صحبت توکه  نه همزبانمی و نه هم مکانی بود.
دیدم صدایش ضهر تابستان بود اما خودش مجسمه سازی که عاشق اثرش شود که آن اثر خودش بود. اینگونه که جهنم را من نیامد مستوجب عقوبتش.
می دانم بخشیدن جای بزرگتری برای حس های خوب باز میکند واقعیت این است که ندارمشان و نمی خوام داشته باشمشان.
دیشب زنی در جایی شهری از شهرهای بزرگ دنیا  زیر دست و پای همخانه ای که همسریشتش را سی و چند ساله  کرده بود  کبود و سیاه شد و داعیه ی عشق با نور ماشین های پلیس تهران از جلوی صورت من در دورتموند اثری جز نفرت باقی گذاشتند.
حتمن   زن برای اینکه همسایه نشنوند سرش میان دستهایش فرو بروده و گاهی ناخن در گوشت فرو می برد.