۱۳۹۳ اسفند ۲, شنبه

ریم

ریم عزیزم

خاکستری هوای اینجاست یا غولی که پایش را از روی چهاردیواری سینه ام برنمیدارد؟ از کجا شروع می شود خیابانی که بن بست نباشد و آخر آن تو با چترت منتظر ایستاده باشی؟ بدون چاره ام.

۱۳۹۳ بهمن ۳۰, پنجشنبه

سرا پا رنگم اما سخت بیرنگ است پروازم*

آدمیزاد در زندگانی چندبار دلش آنچنانی می‌شکند؟ دیدی چه در یاد می‌ماند. این‌بار یادم نمی‌ماند، نه از سر صبوری و نه گذشت؛ در فرایند جنونم، به‌یادسپردن از یادم رفته. اما خود همان لحظه‌های سنگ‌به‌دست شیشه‌نشانه‌رو برای به‌خاک‌وخون‌کشیدن و شکست قبیله‌ای کافیست چه برسد به این مجنون بی‌جان.
ناله نباید؟ خفه باید؟ چاردیواری اختیاری شاید.
http://zarmaan.persianblog.ir/post/388
*بی دل

۱۳۹۳ بهمن ۲۲, چهارشنبه

آسمان بار امانت


چه میکنم؟ زندگی. نه آنی که میخواستم باشد. بارش را به دوش میکشم صرفن. اما پدرم میگوید زنده ایم به امید. به خودم دلداری میدهم سخت است اما سخت تر از آن دیدن جان دادن آن بچه بود؟ چه کشیدم؟ اینها مضحکند. صلیبم را میکشم