۱۳۹۳ مرداد ۱۶, پنجشنبه

مطرب مهتاب گو

ریم عزیز
امروز صبح آمد به سراغم. آن حال وحشتناک و عذاب آلود هراس در خواب. بیدار شدن بدترش کرد. بلند که شم و یک سیگار که کشیدم، مردم. یعنی با خودم گفتم مردن اینجوری است. بعد که دیدم این هراس و عرق سرد از جان من دست بر نمیدارد و این مردن نیست این شاید شروع مردن باشد. پس دراز کشیدم و شروع کردن به مردن. دلم میخواست بی درد تر باشد مردن. بعد تر دیدم که باید زاناکس لعنتی را بخورم اگر نخورم این مقدمه ی مرگ تمام روز من را میکشد نه نمیکشد به احتضار میگذاردم. 
تمام روز سر درد بود و هراس و بعد دردهای شکمی. 
پدرم غمگین شد و بر باعثش لعنت. پدر جان! باعثی ندارد....باعثش اینهمه میانجی عصبی. بر باعث غم من لعنت؟
حاشا که من غمی در دل ندارم تا در دنیا هنوز کسی هست که میترسد زنگ بزند صبحها از ترس درد چشمهایم. 

۱۳۹۳ مرداد ۱۴, سه‌شنبه

مرگ تیمور یا مرثیه ای که برای هیچ

تیمور مرده است. تیمور نسبت خیلی نزدیکی با من ندارد. پسردایی مادرم است، اما من چه؟ من در مراسم ختمش آنقدر گریه کردم که همه به دست و پای من افتاده بودند که گریه نکنم و شرحش در یادداشت های دیگر آمده است.
دیگر تحمل بی مهری و بی حرمتی را ندارم. چه پیر شده ام مردم را مثل آب خوردن میگذارم گوشه ی رف و دیگر حتا نگاهشان هم نمیکنم. حتا احساس خسران و کمبود هم نمیکنم. آن وقت ها که در بندر بودم جانم در می آمد برای نبودنشان، آدم احمقی بودم زیرا که آنها به هیچ یک از اعضای تناسلی شان هم نبود که من در بندر چقدر دلم میخواست بمیرم ولی یک شب با آنها بنشینم و سحر بلند شویم، یک شب تا صبح میگساری کنیم. آنها چه؟ آنها هیچ چه. آنها در دلشان لابد ابراز دلتنگی میکرده اند زیرا که هیچ وقت نشنیده بودم احوالی از من بپرسند یعنی من اینطور تربیت شده ام که حواسم نیست که کسی که حالت را نمیپرسد یعنی صلاح نبوده یا اصلن موظف نبوده است. از این آدمهایی ذله شده ام که بعدها بهانه گرفته اند که رفتن من همه چیز را برایشان چه و چه کرده است. دروغ محضی بیش نیست. آدمی که کوچ میکند فقط از خانه اش نیست که کوچ میکند از آدمهایش هم کوچ میکند هیچ کس این طرف دنیا دیگر به او نمی اندیشد. نمیدانم چرا فکر میکردم زندگی در آنجایی که من رفته ام متوقف شده است. شاید چون خانوم لام و زن و چند نفر دیگر روز و شب برایم مینوشتند و برایشان مینوشتم، فکر میکردم اینجا همه از آمدن من خوشحال میشوند و زندگی از سر گرفته میشود. درست است که از وقتی برگشته ام چه بسیار سفرها و چه بسیار مهمانی های پشت سر هم رفته ایم اما حتم دارم به همین زودی که باز عازمم همه چیز طوری میگذرد انگار که من هرگز نبوده ام. متنفرم از اینکه خودم را به آدمها یاد آوری کنم. کسی که یادآوری لازم دارد بهتر است نباشد. 
عازمم. به خیلی زودی.

۱۳۹۳ مرداد ۱۱, شنبه

به همسایه

همسایه ی عزیزم

اندکی پیش تولد شما بود. دیشب آخر وقت رفتم از بالکن مورد علاقه ی مان به تراس خانه ای که دیگر خانه ی شما نیست نگاهی کردم. میدانم که میدانید این نگاه کردن چقدر برای من تصویر با خود داشت. من و تو. تو و بچه. همسایه ی عزیز
یادت می آید گفتم ماندن بهتر است؟ اشتباه کردم بنابرین باز هم عازمم. نمیدانم طلسم چه بوده است که وقتی هستم شما را انقدر کم میبینم اما انگار که شما را هر روز میبینم و با شما حرف میزنم. به شما توصیه میکنم که هجرت پیشه نکنید چون هجرت مانند حلقه ای آهنین به دور پای شما است با زنجیری کوتاه. هر جا بروید باز برمیگردید به هجرت. این است که از شما خواهش میکنم هجرت را رقم نزنید اصلن شروع نکنید چرا که اگر شروع کنید دیگر نمی توانید دست از رفتن بردارید. احوال مادر و پدر و برادرها چطور است؟ مدتی است به فکر شما هستم. بعد از آنکه پیام تولد را فرستادم باز به کتابخانه ام سر زدم و کتاب ها شما را به یادم آورد. ای کاش شما همسایه ی ما می ماندید و زمان همانجا متوقف میشد زیرا حالا که زمان میگذرد من همه ی آرزویم این است که زودتر بگذرد اما آن روزگار نباید میرفتند. ای کاش انسان از احوالش هم میتوانست عکس بسازد.
همسایه ی عزیزم! این نامه را به نیت تولد شما شروع کردم اما لب و دستم به آوازهای شاد نمیرود. خسته ام از تجربه کردن و اندوختن. ای کاش شما از سرتان سفر بیفتد و این همه ی آرزوی من برای زادروز شماست و بقیه اش هم درد دل.
خسته و بازنده ام به طوری که هیچ انسانی اندازه ی من نبوده است یا من سراغ ندارم کسی را به بازندگی و خستگی من، حتا مادرم. دلم میخواهد راهم را برگردانم و روزهای انترنی یا روزهای دبیرستان ایران را بروم و جور دیگری بازی کنم و بازی رو زودتر تمام کنم.
یک موزیک قدیمی بود به نام رولت روسی. رولت روسی ظاهرن نوعی قمار است و نوعی قمارست که یک عدد فشنگ در هفت تیر میگذاری و روی شقیقه ات قرار میدهی و ماشه . اگر خوش شانس باشی یکی از هفت تیر داخل اسلحه آن یکی نیست که تو شلیک میکنی و اگر بدشانس شلیک میکنی و تمام میشود. من حتم دارم در این بازی اگر شرکت میکردم آن قدر بدشانس بودم که گلوله ی من خالی شلیک میشد اینطور که زندگی من است تمام زندگیم را در اضطراب آن تیر میگذرانم و آخر هم شلیک و تمام نمیشوم.
باقی بقای شما
نینوچکا مرغ در سفر