۱۳۹۲ بهمن ۱۰, پنجشنبه

رفت تا گیرد سر خود، هان و هان حاضر شوید*

یک بار هم جایی گفته بودند که فلان کس انتقام جو و کینه ای است. اولی را پذیرفتم دومی را نه. هرچه رفتم و برگشتم دیدم هیچ گاه قصد نکرده ام انتقامی بگیرم برنامه ای هم نریختم که تلافی کنم اما آن چیزی که اسمش را کینه گذاشته بودند را در دلم با خودم سالها کشیده ام، اگر خیلی هم پای رفاقتی وسط بوده باشد همان را مطرح کرده ام و حل شده و  رفته ام اما خودم که نه، تنم طاقت ندارد به چند چیز که مطمئنم هیچ کس ندارد. آنقدر که بی دقتی در امانت راز من را میکشد حتا دروغ گویی هم نمیکُشد. همانقدر که برای خلق خدا حق قضاوت در باره ی خودم را  قایلم و توان بستن در دهان گاله را ندارم همانقدر هم برای قضاوت شدن ظرفیت دارم. اما راز...راز...سخن ما را بی ما کجا می برید لعنتی ها؟
تمام تلاش من در این چندین میلیون سال این بود که نگه دارنده باشم نه از دست دهنده یا حداقل هل دهنده نباشم اما جان من! وا داده ام رفته. وا دادن یعنی اینکه دیگر نمیتوانم راه بروم و حفظ رفاقت کنم و روابط را با سیمان بچسبانم به هم. توی چشم هم نگاه کنیم در حالیکه اگر همان چند جرعه الکل هم نبود تف توی صورت هم نمینداختیم. مگر مجبوریم؟ بخاطر داریم که مدتی پیش بنا بود منزل دوستی بروم و با مصیبت عظمی رفتم از درب منزل زنم قدر سه جرعه گرفتم که بخورم بتوانم چند ساعت شکایت و گلایه و متلک و قضاوت را تحمل کنم. تمام این یک سال سالوس گری و محافظه کاری و رنگ عوض کردن یک طرف، و یک شبی که گذشت یک طرف. از من بپرسی یا بپرسند دلم هم نمیخواهد که توضیح بدهم به چه دلیل ظرف پنج دقیقه رفتم، با یک پیغام روی موبایل رفتم.  بخودم گفتم من می روم تا مدتی نه بشنوم از شما و نه ببینم. حالا هم این چند خط را میگویم که حتم دارم انشالاه خوانده نشوم. قریب یک سال است که بخودم نهیب میزنم چیزی عوض نشده بود میان ما در حالیکه همه چیز عوض شده بود. چیزی از ما نمانده بود. من یک نفر بودم با یک سری خاطرات و بلاهت من. این است که من دیگر نیستم. من همانم که دیگر حوصله ی جمع کردن تکه پاره های روابط را ندارد. خدافظ شما.

*حافظ

پیغامبری که عصایش را در غرب شهر گم کرده بود

صبح بزور خودم را میخوابانم تا وقتم بگذرد. سر ظهر بیدار میشوم و با سرعت یک کلمه در ساعت کار میکنم. کاری هست که تا آخر ماه فوریه باید تمام بشود. مقاله چه شد؟ تمام شد. سمبل واقعی اما تمام شد. دل خوشی های من: جوانک ویولونسل بدست با بوی اودکلن آرمانی چرت میزند در قطار کنار من. چشمهای من بسته استراق سمع میکنم. از سرگرمی های من استراق سمع به زبانهایی ست که میدانم. تازگی ها به کاتالان هم گوش میدهم وقتی چشمانم بسته است کمتر کاتالان میفهمم انگار که بایستی لب خوانی کنم. آلمانی هم اوایل همین بود. برای خودم برنامه ی ملالت ریخته ام. صبح بطالت ورزش و رقص به مثابه ورزش، غذای سالم گند مزه ی رژیمی، سریال مزخرف ترکی جهت تقویت زبان ترکی (طبعن استامبولی)، سیگار، شراب تا عصر...عصر بیرون خرید بیهوده، گردش بیخود سیگار، باران خوردن استراق سمع در جهت تقویت زبان. زندگی در زیر زمین قطار ترسه به بارسلون از سنت اندرئو و مرور خاطرات بیمارستان سنت پائو. این آخری از بهترین خاطرات زندگیم در بارسلون بود. سه ماه از بهترین روزهای عمرم متعلق به این بیمارستان و به آن مردم است و سی درصد از کل دانش من از این علم و پزشکی شواهد نگر از این بیمارستان می آید. هرچند مثل سگ کار کردم به جای ده صبح هشت و نیم میرفتم و بجای دو بعد از ظهر چهارونیم میرفتم تازه، دفتر برای نوشتن تز اما بهترین ها همان ها بودند. عصر میرسیدم دفتر تازه کار تز. کار تز؟ با سرعت یک کامَند در استاتا (نرم افزار تحلیل آماری) در دو ساعت و حاصل غلط...تذکر و دوباره کاری...در این میان بعضی روزها کلاس با دیوانه. استادی داشتیم به نام دیوانه (لُکُ) در اسپانیایی بمعنای دیوانه است. که بعدها فهمیدیم از دست اندرکاران کورس ما در جانز هاپکینز بوده است و بسیار خواستیم از خایه هایش آویزان شویم بهرصورت باز بعدتر ها فهمیدیم مدرسه ای که ما در آن درس خواندیم از تاپ ترین مدارس بهداشت و اپیدمیولوژی دنیا بوده است و همین هفته ی پیش بود کمی بخودمان بالیدیم.
از طرف دیگر یک کاغذی رسیده از وزارت علوم و غیره و فرهنگ اسپانیا که میفرماد این خانوم یعنی بنده مجاز هستم در این مملکت فخیمه دکتر نامیده شوم و مثل یک دکتر با مدرک معادل پزشک در بخش خصوصی مشغول بکار بشوم. کاغذ بسیار شیکی است ظاهرن کار پر دردسری بوده که برای من بی دردسر و امتحان تایید شده است. حالا من مانده ام و خاطرات و کاغذ زیبا و دل شیدا.

۱۳۹۲ بهمن ۹, چهارشنبه

ویترین های شکسته

ریم عزیز

انسانها ویترین را حفظ میکنند. من بطور اکتسابی از روزی که وبلاگ را تاسیس کردم کرکره ها را پایین دادم. ویترین را خاک غم و خشم گرفته. اگرچه پنهان نمیکنم، نمیدانم چرا تصویر من در ذهن  انسانها با این ویترین خاک و غم هنوز، زن خندان و خوشرویی است که رسم لوندی می داند اما خسته است.
این ویترین بد سلیقه در نظر خواننده/نویسنده، ویترین ترحم طلبی نیست. اینجا جایی ست که من خنده را بزور از چهره ام با شیر پاک کن و آب میشویم و ویترین زشت تلخم را به تلخی های جانم آذین میبندم. مینشینم شمع روشن میکنم و تو انگار کن عزاداری میکنم اما دنبال ترحم خواننده نیستم. خواننده ی محبوب و محدود من، جانی است و بیش از این نیست. کسی ترحم نمیکند یا اگر بکند هم میداند که پاسخگوی ترحم نیستم و بیزار و فراری از ترحم و قضاوت و قصه و غیرپاسخگو.
متاسفم که این ویترین خیلی ها را خوشحال و مغرور نمیدارد اما این منم. زنی خوشرو که تلخی هایش را مینویسد دنبال گدایی ترحم هم نیست و خود را رقت انگیز نمیبیند. اسمش را گذاشته اید چس ناله؟ انگار کنید من چس ناله ام.
همان فتوای همیشگی هرکس ناراحت است نمیخواند را مجبورم صادر کنم والا من همان خاکم که هستم.