۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

icim icimden geciyur

ای (بی‌منی) برای تو دهشت‌زا
دیگر خیال بودن با من را
مانند این دراز کج و معوج
که در حدود ساعت سه و بیست
شهر عروسکی ترا پشت‌سر نهاد
پشتِ سر بند.
زیرا که من
با این بهار و باغ شما قهرم. 


هوشنگ چالنگی
از اینجا

ای عافیت ببال! که هستی وبال داشت!*

سر انگشتان نامرئی ش پرنده نشان بود...لبهایش شعر را میبوسیدند و گلویش امنیت هولناک خانه ای در مسیر طوفان بود...بود؟
نبود آن پس زمینه ی خاکستری و کتان سفید معطر و چرخش رقص آگین گردنش...نه تولدی بود که اسپند دود کنند و نه مرگی که بوی کافورش مژده ی آغوش دست و دلباز خاک...مشت مشت خاک سکوت در دهانم فرو کردم. گلویم  بریدم و گریه از شریانهایم ضجه زنان خودش را دریغ میکرد، خون میجوشد...هزاااااار بار مرگ دست می اندازد هزار بار سنگش را به بالای کوه میراند و هزار بار نمیمیرد...مرگ بر...نه! سکوت بر شوم ـ میراث سینه به سینه اش، سکوت باد نفرینش.
* بیدل

۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه

باز هوای

نرو
به من بگو که کجا می‌روی پس از آن وقت‌ها که رویاها تعطیل می‌شوند و ما به گریه رو می‌آوریم
و ، گریه به رو ،‌کجا ؟
بمان !

منی که دست ندارم چگونه کف بزنم؟

براهنی.

من یک  تن هستم خسته و خونریز. خودم اینجا جانم آنجا. کاش کسی زودتر من را بکنعانم برساند