۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

بمانی

لو میروی با  مَردُم غمگین چشمهایت. لو میروی با شانه ها...سکوت بی آخر...آخر کِی میرسد؟
سنگ روی سینه ام به زنی فکر میکنم که سوزانیده اند در حاشیه ی شهر وقتی صورتش تکه تکه جدا میشده از جانش، در خیال چه بوده؟ دست در حلقه ی آن زلف دوتایش؟
سنگ روی سینه ام، تاب ندارم. خواب هم...بدنش هم میسوزد زن در حاشیه ی شهر...
ریم عزیز! کِی تمام میشود کابوس؟

۱۳۹۲ شهریور ۱۱, دوشنبه

من ز برت کجا روم؟

این شهر بدمذهب خاکستری همیشه زنده، من را همیشه زنده نگه میدارد.
چه داری تو که تمام سبعیت، کثافت، فساد و عفن  تو  هم بیزارم نمیکند.
چه کردی که تمام خیابان هایت را بو میکشم در به در بوی آدم هایم از هر خیابان...که تو را ترک کنم؟ کجا بروم؟
کجا در به در بزنم بویی که را بجویم جز این شهر بی تاب که آدمهایم را در آغوش نحسش گرفته رها نمیکند....نکند...من را هم نگه دارد در همین آغوش نحسش.سبزش.

بیدل