۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

Your catastrophe's on a lunatic fringe

آدم‌ها يك ظرفيت معاشرت دارند. مثلا مي‌توانند در كل با فاميل و دوست و آشنا سر جمع با صد نفر (سلام سارا) معاشرت كنند. بعد اگر چهار نفر به اين جمع اضافه شوند چهار نفر از آن طرف حذف مي‌شوند. حالا تو نگو حذف، بگو كمرنگ. در واقع ضرورتي هم ندارد كه آدم خودش دستي اقدام به حذف كند. آقاي داروين اسمش را گذاشته انتخاب طبيعي. در واقع شما مي‌بيني با فلاني بيشتر بهت خوش مي‌گذرد و با بهماني كمتر. حتي اگر خودآگاه نباشد، ناخودآگاه با فلاني بيشتر وقت مي‌گذاري و كم كم مي‌بيني كه خيلي وقت است كه از بهماني خبر نداري. يك وقت‌هايي كه خودآگاه اين تغيير را در روابطت مي‌دهي كه هيچ/
طبعا غصه خوردن هم ندارد، همه آدم‌ها گاهي حذف مي‌شوند و گاهي حذف مي‌كنند. به هر حال طبيعت آدم‌ها است.

.

این داستان همینطور ادامه میابد به کوچ. در کوچ هم آدمی میشوی مثل قدیم غایب از مجلس خیلی ها و گه گاه حاضر در مجلس اندکی. نامطلوب خیلی ها و مطلوب محبوب بسیاری ها. در کوچ چیزی که ادامه نمیابد خود است. در کوچ دیگر خودت نیستی خودت را گذاشته ای کنار دوستان جانی ت در خانه و جسمت را خون آلود میکشی سرکار؛سرکلاس؛ مهمانی؛ رستوران؛ جسمت میخندد؛ میرقصد؛ شوخی میکند...صدایت هم جا مانده جایی در خانه؛ از گلویت کلاغ می روید.  جسمت معاشر است؛ خوش خلق است و دست دراز میکند و می بوسد. خودت؟ خودی نیست. همه بیخودی....
ما سه زن هستیم که بهم وصل شده ایم با طناب نامریی زنانه. معاشر و معلم و شاگرد و آغوش و غم و فریاد همدیگریم در این شهر. شبهایی که ما سه زن هستیم زیاد نیستند دیگر اما وقتی هستند در فراز میکنیم و دنیا پشت در درهم میپیچد و ما بیخبرانیم.

۱۳۹۱ اسفند ۱۱, جمعه

کسی تا کی از خود تغافل ‌کند

از اول بنیه ی داستان هم من خری بودم که داغ میکردند همزمان هم خودم خاکستر ته کباب را بی هدف باد زننده بودم.
از اول راه هم من تا آخر راه را رفته بودم.
از دو نفر بیشتر از همه حرف میزنم یکی خانوم ف جان معلم پیانوی سابقم است که ناخودآگاه حتا تکیه کلامش را میدزدم. از دیگری هم که مدام میگویم بقولش...بقول او...خواننده ی عزیز کنجکاو! بجایی نمیرسد. این دیگری آن دیگری هایی نیست که ذهنتان را بازی دهد. هرکس یک دیگری پنهان دارد که روزی به لباس او در می آید.
حرف بزن.
من انسان کنایه و لمحه و گوشه و طعنه نیستم. نه انسان بزدلی و بازی...اندازه ی ظرفم هم گوشه ی کاغذی یادداشت کرده ام وقتی سر میرسد معمولن یک تیر رها میکنم به جمع به قصد دو یا سه. به هدف هم میخورد معمولن. نخورد هم در نقطه ی رها کردن تیر معمولن جایی هستم که باکم هم نیست. از من بیشتر از این بر نمیایید. گمان میکنم از هر انسانی با فرمول ژنتیکی معلوم هم.
یک تصویری از من هست در پالتوی خاکستری از سربالایی ملایم زرگنده بالا میروم...پاییز از چشمانم تیر میکشد.
دو پاره.
تازگی به عادتهای دردناک من قوز مضاعف اضافه شده است. قوز مضاعف وضعیتی است که انسان تکیه میدهد به ستون میانی قطار ایستاده و چانه اش را به سینه اش تکیه داده و از زیر موهایش دماغش فقط پیداست. گاهی از خودم که جدا میشوم که فکر میکنم مرد کچل شکم گنده ی روبرو دارد فکر میکند زن ریزه ای درین ابعاد کدام صلیب را به دوش میکشد؟ برمیگردم به چانه و سینه.
دلتنگی.
دلتنگی برای من بیشتر از ماه معنا ندارد. از من که سه ماه بیشتر بگذرد میشوم آن که به غصه دوزی و غصه خواری عادت میکند. از فرودگاه نفرت نداشتم اگر مهرآباد بود. از وقتی از مهرآباد به امام.خ  کوچ کردند بار هجرت دردناک تر شده است. بیشتر از سه ماه بگذرد از من یک مرده ای راه میرود و راه می آید...بیشتر از یک ماه از من که بگذرد بوی رفتنم خودم را دقیقه به دقیقه تر میکًشد...به مردنم عادت کرده ام فردا میشود هشت سال.
کسی تاکی از خود تغافل ‌کند