۱۳۹۱ اسفند ۹, چهارشنبه

در خدمت و خیانت همنشینی از نوع سوم

وبلاگ‌نویسی و معاشرت وبلاگی از من یک زامبی ساخته، بله. این‌قدر عادت کردیم اول آدما رو بشناسیم، با نوشته‌ها و اون‌چه تو مغزشون می‌گذره آشنا شیم، معاشرین‌مون رو بر اساس سلیقه‌ی فکری‌شون انتخاب کنیم و الخ، که من دیگه به کل یادم رفته با یه آدم غیر وبلاگی قبلنا چه جوری آشنا می‌شدیم، راجع به چیا حرف می‌زدیم، چه جوری اصن از هم خوش‌مون میومد.
 

۱۳۹۱ اسفند ۸, سه‌شنبه

انًهم دلسوختگان؟

یک پست کاملن بی ربط شخصی خیلی متوسط معمولی دیروز از  کسی که (من نویسنده)  میخواسته در محفل دوستانه اش شرکت کنه انقد سریع پرطرفدار بشه درد داره به جرجیس...اینهمه دلسوخته ی هجرت زده ی بی دوست و کس و کار افتاده ما داریم؟ بجاش برین ببینین هزارسال پیش چه حوصله ای داشتم عاشقونه مینوشتم دلسوختگی بیشتر میشد. دل میگه بشین همه رو بازنشر کن شایستی یک جایی رسیدی.

پیش فرمان

فرمان صفرم: به خشم‌ و نفرتت احترام بگذار

خانه‌ی ف بودم که به خودم آمدم و دیدم دارم برای ف می‌گویم که با دوست مشترک‌مان، که برای من حالا فقط یک خاطره است، گاهی که آن قدر نزدیک بودیم پای تلفن و این‌ها توی یک تاریخ دچار سندرم زنانه می‌شدیم. البته مال او خیلی شدیدتر بود اما حرف این‌جا بود که گاهی زن‌ها آن قدر به هم نزدیک می‌شوند که حتا فیلان. یک‌هو که به خودم آمدم دیدم خبری از آن نفرت نیست. 
حالا دارم یک نظریه می‌سازم که شاید کاربردش فقط مال من است. این‌که نفرت و خشمم را بریزم بیرون. نگه‌اش ندارم. قبولش کنم. بهش احترام بگذارم. بگذارم تاریخ مصرفش تمام شود