۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه

در خدمت و خیانت کلمات یا خریدن البسه ی دست چندم از بلاگستان

یک) دو سه سال پیش بود داشتم وبلاگ خوانی میکردم بصورت رندوم و پشت سر هم تا  رسیدم به یک پراگراف آشنا در یک وبلاگ کاملن نا آشنا. هرقدر فکر کردم دیدم این سه خط را من جایی باید گفته باشم؛  سه خط عاشقانه ی شخصی من بود. یعنی امضای من روی کلماتش بود. یادم افتاد که من این را در وبلاگ قبلیم نوشته بودم. نه آنکه وبلاگ قبلی مثلن یک چیز خیلی خاصی بوده باشد ضمن اینکه من در پروفایل وبلاگ نوشته بودم هرگونه برداشت با ذکر منبع بلامانع است بی ذکر منبع هم کاری از دست ما برنمی آید. احساس کردم این رسمش نبود و  من عاشقانه ی خودم را میخواستم با دست خودم به مخاطب خودم بدهم  یا پاره کنم بریزم در زباله دانی ....اما کسی در حق سه خط عاشقانه ی من عداوت کرده بود...تقلب کرده بود انگار من برای کسی مجانی نامه ی عاشقانه نوشته باشم...هیچ وقت هم دیگر نه خاطرم ماند تا آن روز و نه پی ش را گرفتم.

دو) مدتی پیش به جبر اجتماعی با کسی آشنا شدم و فکر کردم کار درست آن است که از در صحبت هایی بربیایم که مورد تمایلم هستند تا اینکه به صحبت های سراپا کمپلکس و حسرت او دم بدهم. مدتی بعد دیدم که انگار لباسهای من را دزدیده و میپوشد؛ فیلمهای بالینی من را قاب میکند میزند به در و دیوار فیس بوک متقلب و متظاهرانه اش و شاید حتا شصت و سه درصد من را دزدیده و با آن به لیست انسانهای داغانتر از خودش در فیس بوک پز میدهد حتا شاید هم خواسته باشد در باره ی فیلمهایی که حتا اسمش را تا یک ماه قبل نشنیده بود پیراهن پاره کند. من؟ خوشحال بودم فکر کردم شاید این یک جهش فرهنگی باشد برای انسانی که زندگی مبتذلش در رقابتهای حقیر خلاصه میشد.اما شوربختانه اینطور نشد و نیست چرا که کسی که با تقلب و دزدی کلمات و ویرگولهای کسی برای خودش لباس بدوزد؛ اندازه ی بهره اش از آن لباسها به درازای یک یا دو پاییز در خیابان باشد چه بسا که در خانه اش یا لایف استایل کوچکش رد پایی از کلمات و کتاب ها و فیلمهای ما دیده نشد هرگز و هیچ وقت تا امروز...نه اینکه کتاب ها و فیلمهای قدیمی و نخ نما و گل درشت سطحی من هم کمتر از ابتذال او مهوع بوده باشند؛ اما رنگ من؛ رنگی بود که خودم جمع کرده بودم؛ بارها حماقت کرده بودم و برگشته بودم بارها چرت و پرت گفته بودم در محافل به خیال اینکه درست و پرمطالعه میگویم؛  وگذشته؟  بارها سر کتابهایم  ولی را به مدرسه احضار کرده بودند و بارها پدر و مادرم کتابهایشان را از ترس گزمه در خانه های مردم و در استخر حیاط خاله ام جا گذاشته یا خمیر کرده بودند...من خودم بودم با سابقه ی خودم...کاش هم میرفتند و از کسی می دزدیدند که به دزدیش بیارزد؛ من اگر بودم شاید پیشنهاد میکردم از سلیقه و نوشته های یک حرفه ای تر و پخته تر بدزدند تا من خام کارنابلد آزمون و خطارکار...اما یک حقیر؛ دزدیش هم حقیر است...
       و

سه) این نوشته طولانی ترین یادداشت این وبلاگ است چرا که چندین روز است که کلمه به کلمه روی آجرهایش میچینم تا تمام شود اما فرصتم خیلی کوتاه و تردیدهای من زیاد. حرف آخر اینکه اقتباس و برداشت از مقالات و کتاب ها و معروف ها و سلبریتی ها بدون ذکر منبعم همیشه آرزو است. این که نشد؟ چرا شد. من به اندازه ی یک نویسنده ی چندم چند مقاله ی اندک؛ به سهم خودم آرزو دارم کسی مجبور نباشد دهانش برای گرفتن یک متن کامل مجانی بدون دور زدن و وی پی ان دانشگاه و انیستیتو بگا برود و تمام منابع مفت و مسلم در اختیار همگان قرار بگیرند بدون سلام و صلوات. از همان طرف هم اعتقاد دارم که چرا که نه؟ هیچ کس نباید به جبر جغرافیا و روزگارش در گهی که در آن بزرگ شده دست و پا بزند و باز هم چرا که نه؟ اگر بقیمت تقلب و دزدی و کپی کردن بدون ذکر منبع کسب حتا کمی ذره ای آگاهی کند؛ که اگر قرار است آگاهی از این راه بدست بیاید؛ بگذار بیاید....اگر امارات متحده ی دوبی میخواهد با پول موزه های نیویورک و گالری های لندن و پاریس را ببرد شاید میخواهد بجز افزایش طولی مملکتش به افزایش مغزی آن هم بیندیشد با پول...اگرچه نویسنده به تنهایی و شخصن برای این پروژه یک تا دو قرن پیش بینی کرده است...شاید هم نویسنده به تربیت خشک چپ مآبانه ی قدیمی خانوادگیش زیادی سخت میگیرد و این تقلب های حقیرانه و کپی پیست کردن چند جمله از مغز یک نویسنده ی کوچک چند خط وبلاگ هیچ چرنوبیلی نسازد؛ بل از آنها یک مدینه ی فلان هم دربیاورد...دقت شود که نویسنده تلاش میکند از بهره گیری از واژه ی اخلاق پرهیز کند و انسان را اسیر کردن بند چارچوب های کلامی و نامگذاری های عهد عتیق دور نگاه دارد؛ این است که بقول آن مرحوم صحرای کربلا با دخل و تصرف: اگر" اخلاق"  ندارید؛ اقلن آزاده باشید

۱۳۹۱ بهمن ۷, شنبه

یادداشت های یک بی از خویش

از من یک انسان باقی مانده....کووردیناتور و رییس کوچکم یک گزارش کوتاه به رییس بزرگ نوشته بود از من: یواشکی دید زدم....نوشته بود:"....و خوشحال هستیم که با ما مدتی خواهد بود"...همین که بعد از هفده سال دیگر لازم نیست خنده هایم را از ماهیچه هایم وام بگیرم و به اعصاب بدبخت خسته ام زور کنم که: بخندید با اینکه تلخ هستید؛ یعنی کارم درست است. در عرصه ی کشمکش زنهای رسوا و عاصی من؛یک سکوت همدلانه ای پدید آمده است. خودمانی که سه زن هستیم را دوست دارم با زنهای بیمارستان و زنهای دیگر که در قطارها لبخند میزنیم به هم.
خودم به خودم رحم کرده ام. راست است دیگر کمر نبسته ام به آزارم...حس هفده سال پیش در سیزده سالگی را دارم که خودم را دوست داشتم برای آخرین بار....و کم کم در من کسی بدنیا آمد که هیچ وقت کافی نبود برای خودش....یک عمر گذشت و من برای خودم کافی هستم حتا بیشتر......
..................................
از من یک تصویری در خودم قاب گرفته شده است که هشت شب چراغهای دفتر کار را خاموش میکنم همینطور که از پله ها پایین میروم؛ پشت سرم...برمیگردم با رضایت به گلهای روی میز نگاه میکنم و در را میبندم. روی مدیترانه مه نشسته و یقه ام را بالا میکشم...تصویر دیگری هم هست که در راه پله ی بیمارستان ایستاده ام روبروی پنجره ی پاگرد و عمارت قدیمی را با دقت و لذت تماشا میکنم...کسی روی آخرین پله ایستاده و من را تماشا میکند...برمیگردم لبخند میزنیم و در جهات مختلف میرویم.

۱۳۹۱ بهمن ۶, جمعه

روزنوشت (برچسب سه)

روبروی بیمارستان ما یک هتل وجود دارد که من آنجا قهوه نمیخورم.
صبح مثل فضانوردها با یک کاپشن و یک کلاه و یک جفت دستکش و دماغی که در یقه ی کاپشن فرو رفته؛ (دما از پنج مثبت پایینتر نبود)  غلتیدم توی اتاق که خولیانا گفت برویم قهوه بخوریم صبحانه. من شکلات گرمم را در دستم میچرخاندم و گفتم برویم ولی من با شکلاتم میروم و قهوه هم نمیخاهم. خولیانا به ملودی جمله ی من خندید و آستینم را کشید. روبروی بیمارستان ما یک هتل وجود دارد که در کافه ی آن من قهوه نمیخورم اما سی.ان.ان نگاه میکنم و به  تِرًه گوش میدهم. تِرًه یک پزشک مسن است که در واقع اسمش ترساست. صبح کله ی سحر یک گیلاس شراب یا یک لیوان آبجو میخورد با یک ساندویچ کوچک خمون و بعد قهوه. از سوراخهای بلوزش هم بوی سیگار میاید. تِرًه خیلی اصرار دارد که من را از دفتر رییس بزرگ دور نگه دارد معتقد است من خیلی کوچک هستم و رییس بزرگ من را میخورد. ده بار به او گفته ام که سی سالم است ولی میگوید من شصت ساله ام تو جوانی. تلاش های دیگر ترًه در قهوه خور کردن من به جایی نرسید جز یک فنجان شیر سویا با یک قهوه ی بدون کافیین که آن هم نصیب انا شد. انا؟ آخر ماه میرود اتاوا. انا برود صاحب میز او میشوم. ولنتینا دهن انا را صاف کرده است که به او یک کامپیوتر کُند تحمیل کرده هر روز صبح که کامپیوترش را روشن میکند یک روضه ی حضرت عباس میخواند که این کامپیوتر انقدر کند است که میتوانم بروم طبقه ی اول یک قهوه بخورم و برگردم و کارم دیر نشود...من اگر بجای انا بودم به او میگفتم بس است دخترم ما هر روز بوی عرق شما را اینجا تحمل میکنیم و صبورانه دم نمیزنیم اما من خاک بر سر هستم و انا هم خوش اخلاق بنابرین سرسیاه زمستان خولیانا پنجره را باز میکند و با پالتو مقیم اتاق میشویم.
دیروز یکی از ما سه زن در یک اقدام انقلابی سه ایمیل به من زد و انتقاد ها را وارد کرد و گفت بهترست که کمی دنیا را واقعی تر ببینم و چکیده ای که من به شما ارائه میکنم این است که گفت کمی کمتر خاک برسر باش...زن به مثابه ی هوروسکوپ...برای یک هفته ی من برنامه ریزی کرده و گفت بهتر است که انقدر نرم و نازک نباشم و مبادی رعایت نباشم و بروم همه را کتک بزنم...جوابش را شنبه شب خواهم داد...جوابی که ندارم. شنبه شب که ببینمش توجیه خواهم کرد که چرا کسی را کتک نمیزنم.