۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

من را در یک حباب گذاشته اند

امروز روز جهانی پرزنتیشن کردن بود برای من.  دارم رسمن می میرم.ری تریت اینستیتو با خایه مالها و همه چیز جدید جالب اما عزیز من
 این یک نامه است بمخاطب روزانه ی ایمیل های من
عزیز من
این مردم را درک نمیکنم. من شش ساعت تمام فکر میکردم بدون اغراق. شیش ساعت فکر میکردم چرا باید انسان اینطور و از کجا باید اینطور ذلیل و حقیر دغدغه ی مرگ بشود و دغدغه ی مرگ بکشاندش پشت میکروسکوپ تا ببیند چرا و بعد پشت کتابها و بعد ها کامپیوترهایی که با آنها رابطه ی مرگ زودرس؛ علل زودرس مرگ زودرس. سرطان با فلان چاقی با مرگ. سکته با مرگ ؛ مرگ با مرگ با مرگ را کوانتیفای میکنند. این دغدغه ی حقیرانه ی رژیم های "جون من قول بده که دیگه کلسترول نمیخوری. برات بده"...عزیز من حقیقتن من را این دغدغه های سالم زیستی به نیت عمر طولانی میخندم. میدانی از چه ش؟ اینکه به این نادانها چه کسی گفته باید طولانی عمر کنند تا چه کسانی از وجود آنها بهره بگیرند؟ من کسانی را میشناسم که تمام عمرشان از زمانی که میشناسم دغدغه ی مریض نشدن و مردن و سالم زیستی به نیت عمر طولانی دارند. من ممکن است بزودی به ایشان بگویم من توصیه نمیکنم شما بیش ازین وقت گرانبها و عمر نسبتن مفید دیگران را با حضور طولانی مدت آزاردهنده تان هدر دهید. اگر علم را من میسپردند در پزشکی به درمانهای پالیاتیو و به اتانازی و در زبان به دستری به زبانهای خارجی بصورت مجانی و در هنر من برای هنر تمام هزینه ها را تقبل و پرداخت میکردم و میخواستم تنها تحقیقات و پالیسی میکینگ ها و اینترونشن ها فقط در هنر صرف شود نه چیز دیگری. جهت شاد سازی بعدشم همین دیگه برن آخرش کمی در آراگون طبل بزنن بعد بمیرن.

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

بردند. بستند. شبانه در گور کردند. 
در گور کردند. زندند. چوب کشیدند.
جایی در دلم با یک شات گان بیست و چهار سوراخ دارد. از نزدیک زده اند
جایی در من میمیرد. خفه خون دارم

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

در التزام نوشتن

اگر خودمو بحال خودم ول کنم در وبلاگ خودش بسته میشه و من تمام تلاشم اینه که بسته نشه. نه برای اینکه نمیخوام بنویسم و قهر کردم و میخوام برم بمیرم. حوصله ندارم. قدیمتر حوصله داشتم. تمام راه رفتن را مینوشتم. تو قطار؛ تو تجریش؛ پشت فرمون....سینما. الان؟ با خودم حرف میزنم یا با خانوم لام. شین...مینویسم براش. همه ی روز...انسان انقدر در بستر زمان تغییر میکنه که میترسم خودم را از دست بدم. انسان در بستر زمان به کسی تبدیل میشه که تمام رسوباتش و تک تک سلولهاش اون رو دوست داشتن. دوست داشتن یعنی خواستن خودت در کس دیگری. برای اینه که به کسی تبدیل میشی که دوست داری؛ چون به خودی از خودت تبدیل میشی که در کسی/چیز دیگری میخوای. شدم آدم میرزا بنویس پرسشگر که میخواد درس بده. مدام درحال توضیح دادنم. برای هم شاگردیهایی که همزبون نیستیم؛ در یازده تا ایمیل چیزی رو توضیح میدم بزبونی که هیچ وقت فکر نمیکردم با این صبری که این...روزها...در خودم...سراغ...ندارم...با حوصله ای که ندارم...ظرف حوصله م باندازه ی ذره ای مجادله نیست با هیچ کس. قدر توانم با آدمای نفهم نیست. بسرعت وزن کم میکنم. لباسهام گشاد و تنگ میشن. آدمها رو بالا میارم...و باز مدام مشغول توضیح دادن چیزهایی هستم برای آدمهایی که زبون هم دیگه رو فقط در بستر همونها میفهمیم و یک ساعت بعد برای هم یک لبخند بی معنی بیشتر نداریم. 
در این وبلاگ رو نمیبندم چون که لابد در این زمان تمایلی ندارم ببندم. این چندین خط رو هم نوشتم که به اینجا یه عرض ارادتی داشته باشم.
ماراتن کارهای مدرسه دارم. این جمعه که بیاد یک بار و هفته ی بعدش و هفته ی بعدترش سه بار کم میشن. از اوایل ژانویه میرم بیمارستان سن پائو. لابد خیلی داستانا باز هم خواهم داشت. بازم بیمارستان....