۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

یک شب/۵

سه زن بودیم. وقت فرود خورشید نزدیک یک دو چرخه؛ یکی من؛ روی زمین سرد پیاده روی زمین از خنده میپیچیدم. یکی او؛ آبی لاجوردی چشمانش از ممنوعه میدرخشید؛ یکی او دیگری جعد طلاگون موی کوتاهش از دیوانگی او به غروب نارنجی میگرایید.

چند بار می میرد؟

این وقت سال که میشه میشم؛ چهل و شیش هفت کیلو آدم؛ با یه کت قرمز روی مانتوی دانشگاه؛ کلاس رو پیچونده ایستاده جلوی در دانشگاه با دوستش منتظر یه دوست دیگه که بریم شکم چرونی. نم نم بارون میاد و هوای نکبت ابری خاکستری.
این وقت سال که میشه باید از دانشگاه به دو برم خونه تا آرمیتا از مدرسه میاد پشت در نَمونه.

۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه

از دل برود هرآنکه از دیده برفت متاسفانه

این یادداشت  انصافن هم خوب و زیبا شده بود اگر در یک موقعیت چهار سال پیش و عاشقانه نوشته شده بود.
به این  یادداشت بازگشت کردم دوباره و دیدم چقدر سوتفاهم در کلمات انصافن زیبا انتخاب شده ی بی معنی خوابیده. این یادداشت سابق عاشقانه نبود این بود:
این جا نوشته شده بسادگی:
که بازگشت کردن به یک وضعیتی که ترک شده بود؛ با تقریب خوبی به اون وضعیت در گذشته بازگشت نمیکنه و این ما را حیران نمیکند. حیرانی ما از بودن همه چیز در محل فیزیکی و جغرافیای درست است بدون حال بارانی ترک شده گی و هوای دخترانه ی رومنس. نبود! نبود! شیفتگی و چله نشینی و اشتیاق....حیرانم میکند؛ کاری که زمان با انسان میسازد. انسان میشود یک غریق خسته بی حوصله که در آن حال اگر سوزنی به او فرو کنی؛ بدون درد خارج میکند.
از دل برود هرآنکه....دروغ است. دوستانگی از دل نمیرود. عشق؟ میرود. اگر درد کشیده باشد بازگشت نمیکند. و برای أن درد و انتظار؛ غیاب آن اشکهای شور شبهای زرگنده؛ حیرانی می آورد.
جایی میبایست تمام شده باشم. من. زنی که نفس کشیدنم؛ ایستادگی بود؛ جای نامعلومی تمام شده م و حیرانم. حیرانم آنچه سالها رویا کردم را ندیدم. حتا ثانیه از آن را. دست ها هم دروغ میگویند.