۱۳۹۱ مهر ۱۱, سه‌شنبه

اتوپسی

نشسته بود؛ جلوش یه جمجمه ی رو باز. دونه به دونه با دقت از روی شیارها شکاف میداد؛ تیکه تیکه میذاشت تو دهنش نجویده قورت میداد.

۱۳۹۱ مهر ۱۰, دوشنبه

Borderline

بعد از سی سال زندگی کردن فشرده کنار هم؛ این همه بی ادبی و بی حرمتی رو درک نمیکنم. قلبم فشرده میشه از این در هم شکستن مرزها. حتمن باید سیم خاردار بکشیم دور مرزهای انسانی مون؟

خواب دیدن با چشمهای ملال زده

یک ملال دسته جمعی جهان شمول ما رو گرفته. همه دچار ملال شده ن. همه میخوان از خودشون و از بقیه و برعکس بکشن بیرون؛ نمیشه.
از مزایای بازگشت به خانه خالی کردن کمد لباسهای جینگول خاک خورده و کفشای بی استفاده ی طفلکی با سر به داخل چمدان برگشتنه. مشاهده ی نیمه ی پر لیوان شکسته.