۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه

ساحلی/ دم

بچه که بودم حیاط خانه؛ پر از ریز و درشتهایی بود که الآنه هرکدوم یه ور دنیا مشغول گرده افشانی شدند؛ یه مدتی افتاده بودیم روی دور بسکت؛ بسکتبال بازی میکردیم ؛ تی شرت مجیک جانسون داداشی(پسرخاله ی کوچیک) رو میپوشیدم با یه شرت گشاد که با سنجاق قفلی تنگ کرده بودم؛ حتا یادم نمیاد مال کدوم یکی از پسرخاله هام بود.توپ بسکتبال پرت میشد میخورد به نوک انگشتای بچه میمونی من؛ بعد با پسرهای نره خر و وحشی هم مجتمعی نعره کشان دریپل کنان میرفتیم طرف سبد بعد پاس میدادیم به یه نره غول درازی که الان تو کانادا دلال ایرانیای بدبخت پشت درهای مهاجرت شده و توپشونو پاس میده به یار داغون و لیم تر از خودش.گاهی هم میفتادیم روی دور زو؛ انقدر زو میکشیدیم تا نفسمون بند میومد زوووووووو...من بازنده ی ممتاز زو بودم ؛ هم نفسم کم میومد هم عین پشه ریز و سبک بودم...همین وقتا بود که مامانم سرساعت شیش و نیم هفت از پنجره چشم مینداخت به من یعنی بیا بالا...بعد من! همینجوری نگاهم به اخم مامانم زو میکشیدم یا توپ رو پاس میدادم؛ و باز میرفت و برمیگشت و من جیغ میزدم؛ گل !گل...موی چرب عرق کرده مو میزدم کنار از تو صورت سیاه سوخته ی قرمز برافروخته م...مامانم با یه اخم اونجا ایستاده بود و بازی تموم میشد اما سعی میکردم تمرکز کنم روی همون بازی...لحظه.
چند روزگار خوبی دارم. سوگلی دوران تین ایجریم رو تو بارسلون دارم؛ با هم کوچه های فوق العاده ی شهر رو که حس میکنم مالکشونم گز کردیم. هیاهوی بی نظیر و چراغهای گرد گلوله برفی و خنده های بیشتر هیستریک آدمی که از پنجره اخم لحظه های نیومده رو میبینه و روشو میکنه به سبد و داد میزنه؛ گل گل...روزگارم با سنگریای دست سوگلی روزگار قدیمم میگذره و کوچه های تنگ معرکه ی بارسلون وفضای سورئال گونه ی کوچه های من با زبانی که روز به روز به گوش و مغزم آشنا تر میشه و حس مالکیتم رو افزون میکنه؛ اما اخم پشت پنجره هست. پشت تمام پنجره های این خونه های قدیمی تو کوچه های تنگ حتا روی صورت نوازنده های ایستگاها هست؛ تو زنگوله ی سنتا کلاس...باشه! اگر دو بسته چیپس هم ته کابینت باشه بازش میکنیم تمومش میکنیم و داد میزنیم گل....گل...حتمن روی صورت فیله مرغهای ته فریزر اخم لعنتی برق میزنه...همیشه چیزی هست که پای منو میکشه پایین...ته گیلاس ؛سیب شناور لیز میخوره برمیگرده پایین...رادیوی همسایه روشن میشه...گل گل...

۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

ساحلی/whatever works

داستان چیه. داستان آدمیه که نه کوره و نه کره اما میخواست باشه. عین این فیلمای مدل همه زمانی؛ که یهو یه آدمی تو نور قرمز صداهای قطع شده یا تو هم دیگه قاطی شده بعد خود آدمه مثلن سیاه سفیده ؛ بعد همینجوری نگاه نگاه نگاه...بعد دوباره همه چیز درست میشه؛ آدمه مثلن یه لیوانی دستشه یه قوطیی چیزی یا اینکه هیچی ! داره آدامس میخوره؛ صداها درست میشن و آدمه آب دهنشو قورت میده رنگی میشه همون رنگی که دور و برش شده. خر میشه؛ گوشش دراز میشه بعدش میشینه پشت میز یا توی تخت مثثثثل خر درس میخونه و تند و تند با روش جدیدش آماری آنالیز میکنه و هر یه کامند موفقی که وارد میکنه خوشحال میشه؛ اینجوری آدما میتونن زنده بمونن. بعد زمستونم یه پالون میندازن پشتش میگن بگیر گرم شو. بعد با پالون میره و میاد اگر هم خوش شانس باشه آفتاب مدیترانه داشته باشه بدون پالون هم زمستونش سرمیشه؛ هر هفته یه بسته جمله و کلمه یاد میگیره و حظ میبره از این همه استعداد...استعداد چیه. استعداد هیچ چیزی نیست جز توانایی بیرون نگه داشتن سر از میان گه و البته توانایی زر زیاد زدن برای ادامه ی نفس کشیدن که شامل ادامه ی زنجیره ی اجتماعی شدن انسانه که در آخر ما خوب میدونیم ابتذاله جانم! ابتذال!!!!که آخرش چه؟ آخری نیست. آخر چیزیه که میتونی همیشه خودت خلق کنی؛ اصلن میتونی الان لپ تاپ رو بذاری زمین بری بگی آخرشه بعد باز مث همون فیلمه بشه نور قرمزی بشه صداها قاطی پاتی بشن آدمه سیا سفید بشه از بالای ساختمون یا پل میفته یا مثلن ساکن توکیو باشه بره زیر ماشین؛ راه دور چرا؟ از میرداماد همین میرداماد از پل رد بشه و بعد نرسه اونور. اینطوری. اینا همه داستانه. اما یه چیز دیگه م هست اسمش کنجکاویه. کنجکاوی چیه. همون که اون روز گفتم وات اور ورکز. یعنی هرچی کار کنه (جواب بده)...یعنی میخوای ببینی بالاخره چی بهتر جواب میده یا شاید کی بهتر جواب میده یعنی کجا بلاخره صداها اونطور نمیشن و رنگا هم اون یکی طور. همه چیز به یه بشکن عوض میشه. مثلن من الان بشکن زدم و یه چیز رو عوض کردم که هزار سال بود میخواستم عوض کنم. اینجور که مدتیه که آهنگ فلان میشنوم یا بوی خاصی حس میکنم دیگه حال خسران پیدا نمیکنم. حال شونه بالاانداختگی پیدا میکنم.واقعیت محض مسخره ی سطحی اینه که حال خسران من فقط محدود میشه به مسائل اکادمیک...میتونم فقط ساعتها و روزها دغدغه و استرس مدرسه و مشق و تز داشته باشم و با اضطرابش خودمو به صلابه بکشم. این یه کیفیتیه که صفتی براش قائل نمیتونم بشم بلد نیستم. مثلن دیشب روی تراس سرکار یه کاوا(شامپاین) به دست بخودم گفتم به به چه کیفی داره زندگی؛ اما اون زنه که در درون منه میگه بهم خوش اومدی بدنیای راکد وپالون های خلوت رنگی پنگی...چه بد... من باید خفه ش کنم :خفه شو! باید مشق بنویسم امتحان آن لاین بدم. نه فقط هزار کار دارم ؛ بلکه اگر هم نداشتم جور میکردم تا پالون خریتم سنگین تر بشه...تا کی دبه کنم زندگی رو...مهم اینه که هرچی کار کنه(جواب بده)....جز اینه؟

۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

ساحلی/بهاری که از راه نمیرسد.


اگه ساز منم قابل حمل بود میاوردم منم مینشستم تو ایستگاه. الان نه. سال نوی ایرانی بعد؛ یه آهنگی از دریا دادور هست :باز بهار با فلوت و پیانو؛ من پیانوشو میزدم...خودمم میخوندم با این صدای تخمی م. بعدش هر ایرانیی ازین ایستگاه رد میشد وا میستاد یه پولی مینداخت خوشحال میشد... مثل روسایی که تو ایستگاه آرک د تریومف وا میستن والس ایوانویچ گوش میدن پول میندازن...ما اصلنم بیشمار نیستیم...

 http://www.daryadadvar.com/Darya-Video/2010/Baz-Bahar-BBC-Norouz-1389.html