۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

عاشقانه های قرمز

پیراهنت سفید در دستان من بود، باید میشستمش باید در دستانم با صابون مینواختمشان
انگشت نشانه ی دست راستم را بریدم، پیراهن و دستان و صابون سبز رنگ قرمز شدند
سرخ رنگ من است
تو می آیی!

حالخلسه

ساعت نزدیک چهار صبح است. باید عجله کنم  برای  تمام کردن توصیف حال لحظه ام. امشب کف سرد اتاق بین آشغال ها و سیم ها دنبال چیزی بودم  ترجیح میدم این فاصله ساکت وخلا اینجا نوشته  شده باشه                                     ناگهان ....تو...تو ناگهان
توی ناگهان من زمان را نگه داشتی. من بودم اتاق بود برنگ های خودش کتابها لباسها و همه تیره صحنه تاریک میشود، من میمانم
نفس حبس شده ی من برای درآغوش گرفتن تو ، آغوش دوستانه، عاشقانه ،رفیقانه....تشنه م...سرد، گرمی دستهایت را ای کاش دستهایت را کاش میفرستادی جلوتر. آخخ !! آخ از آغوشت؛ گرمایی را ازآغوشت نمیطلبم؛ از آغوشت بویت را میخواهم. حق من است
خواستن بوی تو از آغوشت در گوش من موسیقی آذری رشید بهبوداف با سوز داره ،  اما صبر. آغوشت می آید آغوشت امن و بویت را میآورد که تا بویت به من برسد ترسهایم را صبحگاه میشویم. برخیز بیا در آغوشم بگیر باید بویت را به رگهایم بسپارم و بروی

۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

چند وقت است که دستم به نوشتن نمیرود، باید یا خیلی راضی باشم یا خیلی ناراضی. من سمت راضی بودن را میگیرم تا بر من آشکار شود که راضی بودن نباید بسته شده باشد به فردوس و غلمان. اما حرف ، حرف ترس است، همان ترسی که من را تبدیل میکند به موجودی غیر ایده آل از من. همان ترس از بیگانه، ترس از نو شدن و ترس از شرح دادن خود. من ترسویی که در گوشه ی آینه خودرا پنهان کرده است دختر زشتی است با ابروهای پهن مشکی و که ناخن میجود و وقتی حرف میزند از صدای خودش و از محتوای کلامش اطمینان ندارد. باور کن بارها صدایش را میشنوم که از قرارگیری فعل و فاعل در ساده ترین جمله ها نامطمئن به ترس میفتد اصلن ترجیح میدهد کلام راقطع کند، یا پرت بگوید، یا شوخی های بی سر و ته کند. دختر ترسو پشت خنده های نامطمئن قایم میشود وترجیح میدهد که خندان و نادان جلوه کند تا قوی و احمقانه...چه کسی این طلسم را در صندوق کوچک ما قرار داد؟ کاش میشد همه ی زندگی حرف نزد و فقط نوشت ...من سخنور خوبی نیستم.