۱۴۰۲ اردیبهشت ۳۰, شنبه

۲) چو وضو ز اشک سازم بود آتشین نمازم

 از کانال تله گرامی عین مطلب را بدون نام: مینویسم

محله ما کل انقلاب رو تو خودش جا داده بود. از مارکسیست لائیک تا مجاهد مسلمان، از حزب‌اللهی تا شاه‌دوست. البته خیلی از محله‌ها همینطور بود. بیشترشون مثل لاک‌پشت عمر کردند، اما بچه‌هاشون رو در طی انقلاب از دست دادند. هر کدوم به دلیلی، که به گرایش سیاسی‌شون ربط داشت. خیلی وحشتناکه که پسربچه‌هایی که یک روز با هم تو کوچه فوتبال بازی می‌کردند، یه روزی روبروی هم قرار بگیرند، و کشته بشن. اما این باعث نشد لاک‌پشت‌ها ارتباط‌شون رو با هم قطع کنند. به رفت‌آمد ادامه دادند، و حتی برای همدیگه نذری می‌بردند. انگار چیزی که بچه‌هاشون بش مبتلا بوده‌اند، یک تب موقت بوده! فقط اون خانواده‌ای که پسرش رو تو جنگ داده بود قاطی این‌ها نبود. یک بار فرصتی پیش اومد که از نزدیک باشون برخورد کنم (با بچه بسیجی‌ها خونه خیلی‌هاشون می‌رفتیم)، و همون یک‌دفعه کافی بود برای اینکه برام مشخص بشه این‌ها از همه بدشون میاد، با اینکه هزینه‌ای که دادن بیشتر از بقیه نیست.‌ اگه هزینه، دادن پسره، بقیه هم داده بودند. و چیزی هم از بنیاد شهید نمی‌گرفتند (چون پسرشون شهید نبوده. گمراه بوده!). رفتاری رو می‌دیدم که نمی‌تونستم به جمله ترجمه‌ش کنم. اما ترجمه‌ش این بود: ما حمایت معنوی حکومت رو داریم، آشنا ‌و همسایه میخوایم چیکار؟
این نشانه واضحی از سقوط انسانه. الان دیده میشه که این اتکا به حکومت در بین خیلی‌ها گسترش پیدا کرده. که البته اغلب مکتبی نیست، و بیشتر برای پول یا ثبات در زندگی پوچ‌شونه. یکی نمونه‌ش در فحش خوردنه. آدم نباید از فحش بترسه، اما نباید ازش استقبال هم بکنه. الان موجوداتی رو می‌بینیم که انزجار مردم ازشون باعث تجدید نظرشون نمیشه، بلکه به این منطق مراجعه می‌کنند که «حکومت با ماست، شما ایرانی‌ها همتون برید به درک».
آدمی که خودش رو بی‌نیاز از جامعه ببینه، دیگه آدم نیست. حکومت، آدم بودن بعضی از آدم‌های مملکت‌مون رو ازشون گرفت، و خیلی ساده و 
....بی‌تعارف دیگه آدم نیستند.
  وامّا روایت من؛ بله
 ای هست در برلین، که انقدر آلمان زده و ایران زده ام، که نامش را نمینویسم همه میشناسیم اگر آدم همان ور باشیم. یادم افتاد، امیر میگفت آنجا، بی سقف نمی مانی. یک داد بزن؛ "کیوان"، پویان،کیا، زویا، رو   خسرو :(، ؛ صدتا سر از پنجره ها بیرون میاید
باش تا روزی که وسط میدان آزادی داد بزنند:
مهسا، نیلوفر، علیرضا، حسین حسین، حسین، مهدی، خدانور، ندا، سپیده، رها، محسن (روح الامینی)، سهراب، رامین پوراندرجانی، احمد، ‌کیانوش،شبنم (سهرابی)،  بهنود، فاطمه، پریسا، بهار.....
گیرم پلیس آلمان نیستی. دستت به آن محله نمیرسد.
مآمور تامین جان ایرانی باش؛تا دستت میرسد بُکُش، هنوز گلوگاه هایی سرخ و شقایق های داغ بر دل هستند که نام هایی را فریاد بزنند، و ما [شاید] از گور
برخیزیم و بگوییم ✌حاضر

۱) من خیلی دور؟نیستم

  بخش هایی از  دفاعیات دادگاه  گلسرخی

الحیاه عقیده والجهاد. سخنم را با گفته‌ای از مولا حسین، شهید بزرگ خلق‌های خاورمیانه آغاز می‌کنم. من که یک مارکسیست لنینیست هستم، برای نخستین بار عدالت اجتماعی را در مکتب اسلام جستم و آنگاه به سوسیالیسم رسیدم.

من در این دادگاه برای جانم چانه نمی‌زنم، و حتی برای عمرم. من قطره‌ای ناچیز از عظمت، از حرمان خلق‌های مبارز ایران هستم. خلقی که مزدک‌ها، مازیارها، بابک‌ها، یعقوب لیث‌ها، ستارها و حیدرعموغلی‌ها، پسیان‌ها و میرزاکوچک‌ها، ارانی‌ها و روزبه‌ها و وارطان‌ها داشته‌است. آری من برای جانم چانه نمی‌زنم، چرا که فرزند خلقی مبارز و دلاور هستم.

...‌.از اسلام سخنم را آغاز کردم

متن خلاصه شده از ویکی پدیا

و امّا یادداشت بعدی

در همین بلاگ همین بامداد

به وقت اذان صبح. نقطه میگذارم. بعد وضو میگیرم 

 چرا که محرابم بگردانده، خون آن جوانِ خورشید-خوی.

۱۴۰۱ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

عابرین! ای عابرین!(از شعر نیما)

  

۱) سال خورشیدی نسبتاً به پایان رسیده، اواسط راهش داشت چهره ی ترسناکش را به من نشان میداد که نهیبی زدم بر خودم و کیسه ی پر سنگم را تکاندم و ادامه دادم. همه چیز غلط بود، من غلط بودم... وقتی همه چیز غلط است، یعنی من آنجا و آن زمان "بودن"م غلط است. بزرگ نشده بودم و رو دست هایی که از رومن رولان خورده بودم را نادیده میگرفتم.
۲) بعد از فوت خاله ی ارشدم، منتظر بودم آخرالزمان برسد اما همان بهار یک سال بعدش ، منی که برای پارک کردن ماشین از دو کیلومتر قبل، برنامه دارم، از بازی متنفرم، (ورق)، ناگهان سر میز با یک جام و یک برگ خودم را در دوزخی افکندم که
قیر مذابش را هیولای سلّاخ کلمات نگهبان بود اما من چرا؟ کور نبودم، برای من هنوز همانم که اگر بتوانم هیولایی را از دوزخش بیرون بیاورم، گل کاغذی های خانه مادربزرگم برمیگردند و من و هیولای پیچیده شده در شرم و عذاب ابدیش با نخ گردنبند بهارنارنج میسازیم...اشتباه کردم، هیولا گرگ پشت در توله بزها، با پنجه های آردی بود و نمیدانست. نمیدانست هم که در قحط الرّجال،یاد کردن از کلمات اتوپیای کودکی و پنهان کردن راز اصلیش من را در بدترین و پرترس ترین روزهایم در تکاپوی نجات جانم از اهریمن های واقعی، با خودم قمار کرده بودم هردوی خودمان را بیرون بکشم. وجودش چراغ نبود اگرچه، خودِ تاریکی بود، اگرچه، پنهان شده بود از کودکی در غمهای ناشناخته، امّا کبریتی که هردو کشیده بودیم، چراغ من هم بود یا چشم و چراغم....با طوفان آخر ساختگی، هم آواز شدم با او، باید میشدم، من خود، از ریشه باخته و سوخته بودم و ترس از قدم اشتباه انسان ها، پشت سرم، من را به اطاعت وادار کرد و میکند. نجات دهنده نشدم اما هیچ وقت پایی را درون گور نلغزانیده بودم...انسان وقتی از دور به پانورامای دریاچه نگاه میکند، جز دشت زمرّد نمیبیند. نباید خطا بر خطا می انباشتم، کارتی که به بازی انداخته بودم بوی پلاستیک سوخته میداد، داشتیم میسوختیم، من تمامم را گذاشته بودم و دستم را برای نجات تقلّبی دراز کردم....هیولای عزیزم! نمیتوانی خودت را انتخابی معرفی کنی اگرچه در نظر منطق مغز من نامحرم نبودی اما هیچ کدامتان به انسان، به پرهیب صداقت هم وقع ننهادید....امّا من میدانم غلط و خطا خودم بودم. قانون، نداستن را توجیه و وسیله ی بخشش نمیداند....این را نوشته م که بزرگ شوم، از هردو هیولا بخشش بخواهم و در سالی که پا میگذارم، تدبیر و مدیریت مسئولیت خطایم را پذیرفته و سایر مداخلات را وقت صحیحش، قیچی کنم.
۳) آخرالزمان نرسیده. وقت هست...من به خاک سجلّم که خونین است تعلق ندارم. وقت رفتن است...میروم با آموخته هایم و ترسهایم، و مادرم.
۴) تا انسان با تعهد خود با خویش آشتی کند و به کمال، بدون قمار، کمر به هم-انسانیّتش ببندد