۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

جهنم، عددی نیست وقتی برزخ را تجربه کرده باشی.

دل خونْ سر را نترس...
تلمای عزیز

مدتهاست نامه ای در صندوقم نمی اندازند. من هم همانطور که آگاه شده ای، سر و دستار را با هم انداخته ام. آن ماشین لکنته عمرش را کرده است فوقش بتوانم پاهایم را کشان کشان بیاورم سروقتت که به کوه بزنیم. برزخ را دیده ام و از دوزخ ترسم نیست. مدتهاست که آسودگی را تجربه نکرده ام. طعمش چه بود؟ گس؟ تیز؟
متاسفانه بیمارم. دستهایم می لرزند به شدت. از کارافتاده شده ام وگرنه شما را به تعطیلات خوبی می بردم با هم باران به سرمان میخورد و گل یخ در موهایمان میزدیم. نه راه پس و نه راه پیشم هست، لعنت به بادی که از درخت نمیکند مرا آخر...
قادرم با ساطور تیز کشتاری راه بیندازم که جهان بسوزد، دریغ که لبه ی تیغ ساطورم متوجه صورتم است...بیا برویم...
برایم کاغذ بنویس
لوییزت

۱۳۹۴ مرداد ۹, جمعه

من از شغل تمام وقت بدبختی استعفا میدهم و همه ی شما را بگور میسپارم و تاریخ پدرم را هم به آتش.

۱۳۹۴ مرداد ۶, سه‌شنبه

پیاده ها را همه از دست داده ام، از کشور خود مرانم *

تلاش می کنم ننویسم. برگشتن به نوشتن، ویرانی را جاودان کردن است. به یادداشت های مخفی یک سال قبل نگاه کردم. یک سال است هرروز می میرم. کاش بیاید برگردیم به سرخوشی های بی خیالمان. هیچ چیز برنمیگردد. نه گوری باز می شود، نه جهان به سرخوشی اش برمیگردد و نه من بیست و سه ساله و بی قرار از بهار می شوم. می ماند عهد میان من و دی ماه شوم و تولدهای بی صاحب آخر اسفند و فرود آمدن...پیوند ما میان هم با ریسمان نفرت است که نمی گسلد. کودکی جان میدهد و مادری نذر سفره ی ابوالفضلش می کند. فخرالنسا هستم روی صندلی کنار حوض شازده احتجاب سرفه ی خون میکنم و در اتاق شازده احتجاب پستان های فخری را در مشت فشار میدهد میگوید: بلند بخند! بلندتر میخواهم فخرالسادات بشنود....
* سیروس آتابای