مرگ در والنسیا
Amargura
۱۳۹۳ اسفند ۳, یکشنبه
صدای پایم از انکار راه بر میخاست
و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
قصه ام را که میدانی و میگویی
امید
. سی و چند سال دیگر را بگذرانم تا امید به قولش عمل کند
داغ عشقم، نیست الفت با تنآسانی مرا
یک تن عریان من
ز وحشت شعلهٔ ما مژدهٔ خاکستری دارد
پرافشانی به طوف بال عنقا میبرد ما را
گفته بودی رفتی آسمان گردی. اینجا روز به روز بی رنگ تر می شوم و آسمان به سیاهی نزدیکتر. عاجزم و جز اشک سلاحی ندارم.
۱۳۹۳ اسفند ۲, شنبه
ریم
ریم عزیزم
خاکستری هوای اینجاست یا غولی که پایش را از روی چهاردیواری سینه ام برنمیدارد؟ از کجا شروع می شود خیابانی که بن بست نباشد و آخر آن تو با چترت منتظر ایستاده باشی؟ بدون چاره ام.
پستهای جدیدتر
پستهای قدیمیتر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
پستها (Atom)