۱۳۹۳ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

سنگرهای بی سرباز

چیزی شکست بدون کلمه ای و صمیمیت محو شد  در میان دود و غبار شهر محبوبم



قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز

پیام چند خطی شما به شدت تحت تاثیر قرارم داده است. از سر شب فکر میکنم چه شد آن شناها که با هم میخواستیم برویم؟ چه شد آن پیر شدن ها که برای من و شما بود. شما شعر میخواندید من هم دایم الخمر و فرتوت بودم و از هم مراقبت میکردیم تا مرگ. دیدم شما که شاهد بودید من چاره ای ندارم از گریز. باید فرار کنم و برای آخرین بار خودم را آزمایش کنم این بار آخر است. بار دیگری وجود ندارد. این یک بار را که بروم و خطر دور شدن بیشتر از شما را به جان بخرم، دیگر نمی روم. پروردگار میداند که همین لحظه که برای شما می نویسم صدای گرم شما به وقت شعر سرم را گرم میکند. یاد دارید که قول داده بودید میایید؟ پس کی؟
همه چیز آزارم می دهد. از صدای هورت کشیدن چای پدرم تا نوازش های بی دریغ مادرم. با من مثل یک داغدیده رفتار میکنند. از شما میخواهم که رفتن من را رفتن حساب نکنید و من را فراموش نکنید گاهی وقتی شعر میخوانید بغض کنید و یاد من بیفتید یا وقتی سرتان گرم شراب های پدرتان است.
یک بار گفته بودم باز هم میگویم. من کسی را در یک چمدان سفید مخفی کرده ام و به پول داده ام تا هرگاه آخرین ضربه را خوردم با هفت تیر پرش، هفت عدد تیر به من شلیک کند. آن روز وظیفه دارید من را بسوزانید و کمی از خاکسترم را نگاه دارید و باقی را پرت کنید توی صورت تمام آنهایی که نه فقط این روزهای سخت که روزهای سخت زندگی در بندر مشغول روزمره و روزمره نگاری هایشان بودند.
جانم فدایتان
نینوچکا مرغ در سفر

--

۱۳۹۳ مرداد ۲۷, دوشنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز

من میترسم. دیگر فقط شرایط نیست که من را می ترساند، آدم ها هم میترسانندم. دیگر توان نزدیک شدن و نزدیک کردن دیگران را ندارم. دلم میخواهد نترسم. اما امشب از او هم ترسیدم. هیچ کس دیگر سرپناهی نیست و این حقیقت تلخ است که سرپناه بودن رسمی است که از انسانها سلب شده. شاید هم روزگاری مثل کلاه پهلوی منسوخ شود. پس جانم را به کجا ببرم؟ اولگا ایوانویچ عزیز اعتراف میکنم تمام تنم را دو چیز تسخیر کرده؛ ترس و تنفر. باید تنفرم را به زودی بزدایم. راهش را می دانم. چند روز بیشتر نمانده تا خلاص شوم. ترسم را چه؟ جایی خواندم که محبوب کسی به او گفته بود که از حال ناخوشش خسته است. این را عاقبت خوشی نمی یابم. عاقبت آن جداییست. که چون روز بر من روشن است. اولگا ایوانویچ عزیز من بیمارم و طبیبی ندارم. طبابت را در مدرسه تمام کرده ام و راهی ادامه ی آن هستم ولی آنقدر دور و برم بیهوده حواشی جمع کرده ام که مجبورم مسوول و جوابگوی آن حواشی هم باشم. محبوب انسان تنها دارایی انسانست که بدون ترس از رندی و زرنگی با حضورش گرما میبخشد اما بعد از اختراع برق این رسم نیز بر افتاد یا خواهد افتاد.  امیدوارم این سفر من را به شما نزدیک کند. کاغذتان به دستم رسید. دست خط شما مایه ی آرامش شد دقایقی اما ترس رهایم نمیکند. دلم میخواد در این اتاق تا روز سفر تنها باشم چراغ را خاموش کنم و چندین روز بخوابم.
ارادتمند همیشگی
نینوچکا مرغ در سفر