۱۳۹۲ بهمن ۳۰, چهارشنبه

آی! منی اَزدیرَن یوخ

آدم خودش خودش را یادش می رود چه برسد به دیگران آدم را.
عزیزان من به شما گوشزد میکنم پایتان را از دانشگاه که بیرون...نه! از دبیرستان که بیرون گذاشتید، از تعداد لوس کنندگان شما شمار قابل توجهی کم می شود در آستانه ی  سی و چند سالگی که دیگر برسید میبینید خودتان هستید و خودتان. مدارکش هم موجود است. تمام زندگی آدمیزاد لوس پدر و مادرش است. یک لوس میگویم یک لوس می شنوید. هیچ کس دل درد شما را به تخمش نمیگیرد جز پدر، هیچ کس هم دلش برای یواشکی گریه ها ریش ریش نمی شود جز مادر جانمان. این از همه ی زندگی. هیچ کس هم مثل دوست پسر/دوست دختر، یا پارتنرهای جوانی تان شما را لوس نمیکند و عزیز گرامی نمیشمارد. حالا اگر از آنهایش بوده باشید که از اول فکر مقدس ازدواج داشته اید و برنامه های بلند مدت، از حوزه ی بحث نویسنده خارج هستید چون هدفتان متوجه همان یک نفر بوده و لابد هم داستانتان هپی اندینگ شده. هرچه بزرگتر/مسن تر/ مجرب تر میشوید از تعداد لوس کنندگان شما کاسته می شود پارتنرهای شما بیشتر متوجه خودشان هستند تا لوسِ ننر شما. وای به حال شما اگر مثل نویسنده مدام مرکز لوس شدن و توجه بوده باشید و در سی و یک سالگی یکی نباشد یک پتو روی سرمای شما بکشد یک نیمرو بپزد بگذارد جلوی شما و هرچه بدهانتان برسد بگوید و از سر لوسی و پریود کسی دم نزند. فوق فوقش با مرام ترین هم که باشند کیسه ی آب گرم و تحمل گنده گویی های شما. متوسط المرام ها هم گاهی احوالی میپرسند. به ولاهه دلم برای خودمان لوس های کره ی زمین میسوزد. نویسنده از لوس ترین های جهان است از کوچکترین خاله زاده ی خانواده گرفته تا پیرترین خاله ی خانه، نویسنده را مینوازند نحوی که شما خواننده ی عزیز حتمی اگر حضور داشته باشید بسیار دلزده می شوید از لوسی نویسنده. وسط گذاشته و دورش میگردند. حالا چه؟
همین نویسنده ی لوس سی و یک سال و چند ماه دارد و دیروز همین دیروز در میدان با دوستانش مشغول کفتر پرانی بوده اند که نوئل ناگهان میگوید از سی سالگی ببعد هیچ چیز مثل قدیم نمی شود. نویسنده سر به شانه ی میم عزیز میگذارد حالا عر نزن و کِی بزن و میم عزیز اصرار که نه نه اینطوری ها هم نیست...ولی هست خانوم جان! هست آقا جان! ایکاش لوس کنندگان آدمی مثل بنفشه ها همه جا و هرسال به سال با آدمیزاد می آمدند و بسیار لوسش میکردند. پتویش رویش میکشیدند، نیمرو میپختند، کیسه ی آب گرمش را روی دلش میگذاشتند و به دلش راه می آمدند. کاش دنیا شبیه همان دنیا قشنگ زیر دریا در کارتون پری دریایی بود.
حالا یک نویسنده ای آمده اعتراف میکند خیلی لوس است و از نواخته شدن لوسش انقدر سرخورده شده و تسلیم که میخواهد به ربات ها کم کم پناه ببرد.

به سیلی باد به گوش درختان کوچه

کاش حال من و تو حال آن آکاردیون زن ساحل و زن رقصنده ی کنارش بود. کاش حال ما کدام بود؟ حال حفره های دل چاه کوه بود. کاش حال من شبانه های تنها خراب نبود و تو برای من سازی میزدی یا قصه ات را میخواندی اقلن.

به : هزار بادۀ ناخورده در رگ تاک است

یک پیغام داد گفتم که سالگرد عزاداری مان است. نوشت باشد اما خودت را نخراش. نوشت اما صدایش را می شنیدم و خواندم.
سه سال پیش روی زمین سرد اتاق خانه ی زرگنده نشسته بودم تلفن بدست. گفتم خراشیده ام. صدایش صدایم کرد...دیر شده بود خراشیده بودم. ای کاش همان سه سال پیش همه ام را میخراشیدم اما امروزم، امروز نبود.
پرسیدی زمان باز کردن چمدانهایمان کی میرسد؟
عزیز من!
کسی که با چمدان آمده باشد هیچ وقت زمان چمدان باز کردنش نمیرسد. زن، اگر زن باشد یک تنه، یک جان می آید تمام قد و بی چمدان. حال که با چمدان آمده ایم رفتنمان، رفتن است. این دست است که به چمدان است نه چمدان به دست.
برای تو آرزویم روزیست که دستت همان گلهایی باشد که دست شخصیتهای نقاشی های مورد علاقه مان است، یکی تو باشی و یکی تن تو بی چمدان با دامنت پر از پروانه های یاسی رنگ
علی دفتر، سأجمعُ کلَّ تاریخي (30)