۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

Cinco horas de la tarde*

خط های قرمزهای من یک به یک محوـ نادیده انگاشته ـ  میشوند و صورت ها محو، دیگر خط قرمزی ندارم.
کاری از من بر نمیامد. نشستم روی کاناپه  آرام سیگارم را دود کردم، زلزله ی اصلی پیش از این ها نابودم کرده بود، اینها که پس لرزه بود...تکانش را هم نفهمیدم. نشستم تماشا کردم محو شدنشان را یک به یک طنابهای پیوندهایم را  با انسان میبُرَند...

*Lorca

۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

yasadim diyebilmen icin*

من سینه سرخ خندانی بوده ام.
خندیدن شغل من است.
گاهی فکر میکنم مادر جان! چه کسی خبر مرگ مرا با تو خواهد گفت؟ همه میدانند که من ناگهانی خواهم مرد. یک روز صبح بجای برف پشت پنجره و افت قیمت ارز خبر من را خواهند دید ناگهانی. فکر میکنم من در یک حادثه ی از پیش حساب شده ـ که چقدر حساب شدگی با حادث شدن در تناقض است، تمام میشوم. از آن ببعدش مهم تر است اینکه مادرم چه خواهد کرد؟ پدرم دوام نخواهد آورد؟ شما؟ شما چه میکنید؟ همانطور که رفتنم را فرو دادید، مرگم را هم. چرا که نه؟ راضی نیستم از اینکه بمیرم و فراموش شوم. دلم میخواهد هم امروز که در خانه هایتان نشسته اید و گاهی با من حرف میزنید، در همان حین گاهی من را فراموش کنید و دلتان تنگ نشود. دل تنگی تان رفتن را سخت میکند اما قول بدهید بعد از رفتنم یادتان  بیاید  که چقدر خسته بود! چقدر خودش نه، جانش تنها بود! چقدر مرغی بود که سرش را کنده بودند و به هر گوشه میزد تا جانش از خودش خلاص شود، چقدر خندید...یادتان بیاید چقدر میخندیدم...یادتان بیاید در آن مانتوی چهل تکه ی رنگارنگ وقتی گوشواره ی قرمزم را پوشیده بودم روبرویتان چقدر میخندیدم...اصلن به عکسها نگاه کنید. یک عکسی هست که زنم از من گرفته فقط خنده است. یادتان بیاید آنقدر خندید تا جانش تمام شد. ایکاش راحت باشد تمام شدن جان! چه کسی آن آگهی کذایی را که باید قبل از آنکه دیر شود به روزنامه بفرستد؟ چه کسی بمادرم؟ من را کنار خواهرم دفن نکنید. جان مادرم را میکاهد این.
* Nazim