۱۳۹۲ شهریور ۲, شنبه

مرغ زیرک چون بدام افتد خودش را نجات دهد

دروغ نگفتم. همین سر شب به دخترک گفتم من دیگر اهلش نیستم. اهل پاره کردن و هوچی گری. نشستم هشت ساعت فکر کردم دیدم اصلن حتا موضوعی هم برای هوچی گری وجود ندارد. یک متوهم؛ همیشه محکوم است. از آن وضعیت هایی که دیشب مانا تعریف میکرد، کسی برای عکاسی از کثافتکاری های ضد محیط زیستی وارد باغی شده که ملک شخصی بوده و تا خورده، کتک خورده و گفته اند شکایت نکند چون وارد حریم خصوصی شده، کتکش را هم خورده. شده جریان ما.
یک سال پیش بود به خورد ما درسی دادند در مدرسه ی بهداشت،  به نام اخلاق. آخر داستان هم فهمیدیم مورال بد است اتیک خوب است. یک خانوم خواننده ای است بگمانم ایرلندی، که شما یادتان نمی آید، شاید هم سر کچل و گوش های عجیب و چشمهای زیبایش را یادآوری کنم بخاطر آوردید، یک جایی که قرار است در پایان اجرا عکس حضرت پاپ را پاره کند و بگوید شیطان اصلی را بکش، میگوید توهم مورال...حالا من بلد نیستم این دو را جداگانه ترجمه کنم. بلد بودن نمیخواهد یک گشت سریع در گوگل بزنید به نتیجه ی دهن پرکنی میرسید. من حالش را ندارم برای من هردو، دردسر ساز است. همین که انقدر محتاط شده ام که از ترس برهم نخوردن روابط نه چندان سفت و سخت یک جمع (گروه، اکیپ)، دو لنگ کسی را گرفته و از وسط جر نمیدهم یعنی درگیر همان مورال هستم و همان قدر که داستان کار کردن در شرکت فلان کس عزیز را نشنیده میگیرم به فلان کثافتکاری های زیرزمینی شغل، یعنی درگیر همان اتیک هم هستم. حالا اینکه اسم هرکدام به چه درد کی میخورد، کار من نیست.
هیچ وقت هم سر در نمیاورم این آدمهای لابیرنت گونه ی هزار پیچ نافهم که یک بار یا بیشتر در زندگی برادرشان گاییده شده و آنقدر هم خایه و تخمدان نداشته اند گاییدگی خوارشان را با درمان دارویی یا موو آن کردن، درست کنند و تصمیم گرفته اند که تا جایی که ممکنست خوار ملت را از دم بگایند. پیشنهاد من این است که حالا که نه آنقدر جربزه و وجودش هست که از موقعیت کشنده خارج شد،و نه شعور و فرهنگ استفاده از طب،  چرا نرفتن و طنابی نجستن و خود را دار نزدن و خلاص نکردن خود و آن جماعت احمق که متاسفانه به غلط امید به هوش و غیره ی اینها بسته اند. در این میان عده ای ناشی نابلد خام جوان هم گیر راهرو ها و پاساژهای روانی هم میفتند و حالا خود را نگا و کِی بگا. حرجی هم نیست ظاهرن میگویند مردمان پیچیده جذابیت های ظاهری خودشان را دارند ولی از طرف دیگر هم بزرگان میگویند بنظر میرسد این ها هم گرد سم خران است (سلام نرگیس جان) و حنایی رنگ بازنده. ما چه کاره ایم؟ تماشاگر.
یادم نمیاید این داستان را چرا شروع کرده ام. حواسم هست که مدتهاست یک تکلیف با خودم دارم که صریح و روشن است، با بقیه؟ رودربایستی محض...تصمیم گرفته ام بایستم همانجا گوشه کنارها سیگارم را بکشم تماشا کنم تا بالاخره ققنوسی، پروانه ای، الاغی چیزی رد شود و یا خودش را بسوزاند یا جفتکی بمن بیندازد و رها شویم.
من توان درگیری و رودررویی و مقابله را ندارم. این از من.

۱۳۹۲ مرداد ۲۸, دوشنبه

اما وازانا پیدا نیست *

ولی ترنج سينه ی مارا چه نيمه کاره رها کرد زير پای خلايق *

از تو چه پنهان که وقتی رسید، ترنج سینه ی ما سخت فشرده بود در پستان بندی که شغلش گرد و فریبنده نمایاندن پستانهای من بود. سینه تحت فشار و در گلویم عنکبوتها تار تنیده بودند. حرف نمیزدم مگر به مجبور معاشرت با دیو و جن .
میخواند پرنده ک بر سر طاق پنجره ای با شیشه های رنگی. دیدم ناگهان سه ماه گذشته است و صدای پرنده ک بر سر طاق پنجره، روشنی صبح شده. پنجره را باز کردم نشست روی هره و کم کم، سر گلدان بلند قدمان نشست. دیدم در سفرم و در راه پرنده ک، کنارم بود. جایی نشسته میان دو ترنج سینه ام. صدایش آرام میکرد آن مصاف پر مرگ و شیون سرم را. پرنده کم.
ایکاش پرنده کم دیر نبود. ای کاش که من دیر نرسیده بودم و آخ از آمدن دیرگاه من که من دیگر بعد از باران مرداد دیدم که پرنده کم پرنده است و پرهای رنگی ش، سیاه بود سیاه یک دست و صدایش؟ صدای هر پرنده ی دیگری....آخ از آمدن و باران مرداد و پرهای سیاه پرنده...پرنده ای که میان دو ترنج سینه ام خانه داشت؟ پرنده ی میان دو ترنج سینه ام کرکس سیاهی ست و بر تمام هره های پنجره  مینشیند و میخواند. کرکس سیاه تنها، راه خانه اش گم شده و میان دو ترنج سینه ی هر زن غمگینی خانه میکند. پرنده ک که نه. کرکس سیاه تنهای غمگین.

* عنوان نیما یوشیج