۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

کارگران مشغول کارند


بیزارم از اینکه کسی را جلوی رویم بنشانم یا  غیرمستقیم متوجه  کنم که زده به جاده خاکی. کیست که علایم جاده را نشناسد.
 قبل تر و این قبل تر که میگویم منظورم تا همین چند سال اخیر روش به در گفتن و دیوار را شنوانیدن را دوست داشتم. به تمام درهای دنیا دردم را میگفتم و هیچ کدام از دیوارهای کَر گوش نمیگرفتند. من مانده بودم و خستگی از کشیدن حریم ها و چراغ های خطر روشن .  انسان یک روز بعد از ظهر نشسته است روی پله که میبیند چقدر دلش نمیخواهد دیگر گوشزد کند و چقدر دلش نمیخواهد یک جلسه ی توجیهی بگذارد برای آدمهایش و یک به یک آزردگی هایش را شرح دهد با مثال و تصویر و برعکس دلش میخواهد بکشد بیرون برود دنبال ماست خودش. ماست کم چرب و نان رژیمی بخورد و بروی خودش نیاورد. واقعن بروی خودش نیاورد. چرا که نه؟ چرا دعوا؟ صرفن خروج آرام...

یک بار در قطار بودیم که عزیزم میگفت حرف زدن از مرگ آرمیتا دردی را دوا نمیکند. دیدم راست میگوید. چه دردی را میکرد؟ شنونده کسل میشد از داستان تکراری من و من هم سرخورده میشدم از اینکه شنونده بجای گوش هایش دو عدد تخم دور جمجمه اش کاشته شده و مرگ یک دختر نوجوان قلب پر از نگرانی برای کودکان افریقایش را نمیشکند. دیدم چقدر راست میگوید آدمیزاد برای چه باید نخندد الکی و هروقت هرکس بپرسد آیا دلگیری؟ بگوید: کی؟ من؟ نخیر جانم! من دلگیر نیستم که اگر هم باشم مشکل من است.
من در خودم  چند ماه است چندین ده دلیل برشمرده ام برای اینکه حق را داده باشم به انسانها برای اینکه انتخابشان، انتخابی باشد که مستقیمن، من را دلگیر که نه فقط،  آزرده کند، جانم را نه فقط، که تنم را به رنج  بیاورد. قسم میخورم که این بند از این یادداشت صداقت محض است، من بارها و بارها پیش خودم این را تکرار کرده ام: خب! حق دارد! خب حق دارد! خب! حق دارد! خب حق دارد! خب! حق دارد! خب حق دارد! خب! حق دارد! خب حق دارد!....در من یک قاضی زن نشسته است که حق را به تمام "او" های داستان میدهد. زیرا که تمامشان حق دارند.

باخدیم گالدیم یانا...یانا...


حق؟ 

نه. من حق خودم را، سهمم را از خواستنهایم  خوب   میدانم. خوب میشناسم، بصیرت دارم به یک یکشان. محترم ترین اند. خواستن های من در تن و جان من نشسته اند و جای خود را بلدند. منم جای آنها را. اما حرف از حرف است.
از بازگویی متنفرم. از اینکه یقه ی انسان ها را بچسبم بیاورم بگویم شما نباید اینطور رفتار کنید با من! شما باید نزاکت داشته باشید، شما باید به قوانین بازی احترام بگذاریدِ.... زیرا که حتم یقین انسانها لحظه ای که آن سوزن را در آورده و در گوشت شما فرو میکنند، یا میدانند و مهم نیست یا نمیدانند و مهم نیست و یا اینکه اعتقاد ندارند آن عمل، سوزن فروکردن است. این حالت اخیر صرفن من را متهم میکند به متوهم بودن و صرفن ادرس عوضی گرفتن توسط بنده.
زندگی در بارسلون، به من بسیار آموخت. آنجا بود که سرم را در گریبان فرو میکردم و بدون اعتراض خارج میشدم و داخل میشدم و در سکوت، صرفن و به تشخیص و تصمیم خودم، از یک وضعیت استرس بار بیرون می آمدم. بدون هوچی گری و بدون ادعای خسارت.
کدام خسارت؟ کدام یک از بازی هایی که ما کردیم قوانینش را بر دیوار نصب کرده بودند؟
پدر من هم یک حقوق دان است و میگوید بازیی که قوانینش را مکتوب نخوانده ای، یا بازی نکن یا اگر بازی را شروع کردی برای باختنت سوگواری نکن و قمه کشی نکن.

برای نارضایتیم از بازی جرزنانه،  نه قمه میکشم و نه اعتراض و تجمع صلح آمیز. در بازی های خودتان با من یا با  اِتیک  نانوشته/ ناگفته  بازی کنید یا من را خارج از بازی و صرفن یک دوست دور دور دور بدانید.
فدوی
المیرا

۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

اما ورزشکاران را چرا.

آدم کوتاه خواه و کم خواه و قانع و تمامیت نخواه، بیشتر نخواه مالکیت مطلق و آدم بهانه های ساده ی خوشبختی نیستم، نمیخواهم هم باشم،  آدم مالکیت و بیشتر بخواه و جاه طلبی هستم اما کوتاه و کم خواه ها و قانع ها و مردم بهانه های ساده ی خوشبختی را از دور تحسین میکنم و برای سلامتی جانشان صلوات میفرستم، هرچند درک نمیکنم چطور آدمها به  آرامش و خوشحالی از نوع بهانه های ساده ی خوشبختی فروغ وار  بسنده میکنند.