روزها مغزم مسائل را تحلیل نکرده به تخمدان چپ ناقصم حواله میدهم، شبها در خواب مسائل خِرَم را میگیرند و می آورندم سر میز گفتگو. در نهایت اتفاقات روز را تعمیم میدهند به وقایع گذشته و پرونده ها را بی سروصدا و دردسر میبندند.
۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه
ساعت دوازده و بیست و هشت دقیقه ی بامداد. بهتر است بگویم بیست و هشت دقیقه ی بامداد شش جولای دوهزاروسیزده.
بی وفایی از سرتاپای اینها میریزد منم که حوصله و احوال گلایه ندارم وگرنه برمیداشتم جواب ایمیل طولانی را دو کلمه میدادم.
حالا خط اول را محض این نوشتم که کشف جدیدم را اعلام کنم. متوجه شدم یک حریم خصوصی وسیعی قائل هستم برای انسانها بطوریکه خط مرزی حریم خصوصی آنها تا داخل حریم خصوصی پدر من هم تجاوز میکند. افسوس میخورم که چرا بگونه ای بار آمده ام که ور میدارم حریم خصوصی را مثل یک کیک شکلاتی تر و تازه ی بی بی با کارد و چنگال تکه تکه میکنم میگذارم دهان خلایق. آخرش که چه. خودم می مانم گرسنه و تشنه.
مثال من مثل آدمیزادی است که در بیست و هشت سالگی احمق طور، یک عصر زمستانی برایش بریده و دوخته اند در حالیکه ادعایش کون خر را پاره میکرد، تصمیم را هم در یک گیلاس کریستال کار چک ریختند بخوردش دادند، از همان روز یک دانه شورت توری نازک را هم به میل خودش انتخاب نکرد که نکرد تا آن روز نحس...بالاخره دیگر...هوای حوصله هم ابری است. دست نگارنده هم تنبل.
این چند خط هم محض برابر بودن ثبت با سند
بی وفایی از سرتاپای اینها میریزد منم که حوصله و احوال گلایه ندارم وگرنه برمیداشتم جواب ایمیل طولانی را دو کلمه میدادم.
حالا خط اول را محض این نوشتم که کشف جدیدم را اعلام کنم. متوجه شدم یک حریم خصوصی وسیعی قائل هستم برای انسانها بطوریکه خط مرزی حریم خصوصی آنها تا داخل حریم خصوصی پدر من هم تجاوز میکند. افسوس میخورم که چرا بگونه ای بار آمده ام که ور میدارم حریم خصوصی را مثل یک کیک شکلاتی تر و تازه ی بی بی با کارد و چنگال تکه تکه میکنم میگذارم دهان خلایق. آخرش که چه. خودم می مانم گرسنه و تشنه.
مثال من مثل آدمیزادی است که در بیست و هشت سالگی احمق طور، یک عصر زمستانی برایش بریده و دوخته اند در حالیکه ادعایش کون خر را پاره میکرد، تصمیم را هم در یک گیلاس کریستال کار چک ریختند بخوردش دادند، از همان روز یک دانه شورت توری نازک را هم به میل خودش انتخاب نکرد که نکرد تا آن روز نحس...بالاخره دیگر...هوای حوصله هم ابری است. دست نگارنده هم تنبل.
این چند خط هم محض برابر بودن ثبت با سند
۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه
از بندرگاه «الویرا»
برآنم که عبورت را ببینم
تا به نامت بشناسم
و به گریه بنشینم.
ریم عزیز
الویرا نام زن است در این زبان. بنظر میرسد نام یک بندر هم.
نامش نزدیک به نام من است. میبینی؟ تصادف است؟ من به همه ی بندرهای جهان ختم میشوم.
از بندرگاه الویرا
عبور تو را میبینم
تا نگاهت را بنوشم
و به گریه بنشینم.
در بازارگاه، چه گونه آوازی
به کیفر من سر میدهی؟
چه قرنفل ِ هذیانی
بر تاپوهای گندم!
چه دورم ــ آه ــ در کنار تو،
چه نزدیک، هنگامی که میروی!
از تو چه پنهان این شعر ترجمه ای از لورکاست بدست شاملو. حدیث مفصل بخوان ازین...اما چه تصویر غمناکی از بندر الویرا میدهد وقتی عبور را تماشا میکنی.
در شهری که من مهمان بلند مدتش بوده ام؛ بندر، جایی بود که من اسمش را گذاشته بودم، زیر آفتاب مردادانه پیاده از مدرسه گز میکردم تا بندری که پر از مسافر و مهمان رنگارنگ بود و مردان پیری که برای مرغکان نان میریختند. گرمای جولای بی قرارم میکرد. بی قراری و جنب و جوش کاذب مردم هم.
در بندرمارسی، درست میانه ی شهر تکاپوی ماهیگیران و بازار دارد. آدمی ناچار، چشمش نگران میشود و دلش براه و منتظر. تا میگردانی چشم، تاب از دلت میرود که مسافرت برسد، مسافری که نداری و بندری که با اینهمه تن، تنهاست. قایقها و قایقبانان خسته. بندر اگر وعده گاه نباشد، کارکردش منحصرن میشود داد و ستد اشیا، نه جان ها. چه عجیب و سخت است تصمیم گرفتن میان چشم انتظار مرد، به قایق ماهیگیری یا چشم انتظاری زن به پهلو گرفتن ملوانش.
ریم عزیز
در بندری زندگی میکنم که نه قایقم پهلو میگیرد و نه چشم نگرانی دارم. جایی میان بوی زهم ماهی و بوی تند دریا و بوی فاضلاب کهنه ی شهر همه چیز محو شد آنجا که مردم پرچم بدست پشت سر راهنمای شهرگردی با دقت به تاریخ ساخت میدان و میدانچه و مهمانسرا و محصولات خوراکی بندر گوش میدهند. مسافران عزیز! ای مسافران عزیز! بندر نفسش به شماره افتاده است از تنگی قافیه ی آدم. آدمهای سرخ پوشنده با پوستهای داغ و لبهای نیمه باز...بندر جانش اسیر هرچه غیرواقعی ست.
شعر از لورکا ـ ترجمه شاملو
Elvira means
برآنم که عبورت را ببینم
تا به نامت بشناسم
و به گریه بنشینم.
ریم عزیز
الویرا نام زن است در این زبان. بنظر میرسد نام یک بندر هم.
نامش نزدیک به نام من است. میبینی؟ تصادف است؟ من به همه ی بندرهای جهان ختم میشوم.
از بندرگاه الویرا
عبور تو را میبینم
تا نگاهت را بنوشم
و به گریه بنشینم.
در بازارگاه، چه گونه آوازی
به کیفر من سر میدهی؟
چه قرنفل ِ هذیانی
بر تاپوهای گندم!
چه دورم ــ آه ــ در کنار تو،
چه نزدیک، هنگامی که میروی!
از تو چه پنهان این شعر ترجمه ای از لورکاست بدست شاملو. حدیث مفصل بخوان ازین...اما چه تصویر غمناکی از بندر الویرا میدهد وقتی عبور را تماشا میکنی.
در شهری که من مهمان بلند مدتش بوده ام؛ بندر، جایی بود که من اسمش را گذاشته بودم، زیر آفتاب مردادانه پیاده از مدرسه گز میکردم تا بندری که پر از مسافر و مهمان رنگارنگ بود و مردان پیری که برای مرغکان نان میریختند. گرمای جولای بی قرارم میکرد. بی قراری و جنب و جوش کاذب مردم هم.
در بندرمارسی، درست میانه ی شهر تکاپوی ماهیگیران و بازار دارد. آدمی ناچار، چشمش نگران میشود و دلش براه و منتظر. تا میگردانی چشم، تاب از دلت میرود که مسافرت برسد، مسافری که نداری و بندری که با اینهمه تن، تنهاست. قایقها و قایقبانان خسته. بندر اگر وعده گاه نباشد، کارکردش منحصرن میشود داد و ستد اشیا، نه جان ها. چه عجیب و سخت است تصمیم گرفتن میان چشم انتظار مرد، به قایق ماهیگیری یا چشم انتظاری زن به پهلو گرفتن ملوانش.
ریم عزیز
در بندری زندگی میکنم که نه قایقم پهلو میگیرد و نه چشم نگرانی دارم. جایی میان بوی زهم ماهی و بوی تند دریا و بوی فاضلاب کهنه ی شهر همه چیز محو شد آنجا که مردم پرچم بدست پشت سر راهنمای شهرگردی با دقت به تاریخ ساخت میدان و میدانچه و مهمانسرا و محصولات خوراکی بندر گوش میدهند. مسافران عزیز! ای مسافران عزیز! بندر نفسش به شماره افتاده است از تنگی قافیه ی آدم. آدمهای سرخ پوشنده با پوستهای داغ و لبهای نیمه باز...بندر جانش اسیر هرچه غیرواقعی ست.
شعر از لورکا ـ ترجمه شاملو
Elvira means
اشتراک در:
پستها (Atom)