۱۳۹۲ تیر ۱۲, چهارشنبه

فقدان ناگزیرست یا سوگ؟

خاطرم نیست گلی ترقی بود یا رومن گاری یا حتا یک نویسنده ی عرب ساکن فرانسه که اسمش هم فراموش کرده ام، از حالات و توصیف چهره ی یک مهاجر نوشته بود در محل کار، مترو، اتوبوس، رستوران...شاید هم هیچ کدام و من صرفن در خاطرم تصویری چرک و کدر از گذشته ها بوده که امروز عینیت پیدا کرده ست. امروز در آینه ی حمام داشتم به سینه هایم نگاه میکردم و فکر میکردم چرا دستهایم قهوه ای شده اند و گردن و پشتم هم اما سینه هایم سفیدند. بعد از بلاهت سوالم خنده آمد خندیدم به آینه. ته آینه زنی رقت انگیز بود، یک زن رقت انگیز که میخندید به مشکل رقت انگیزش، سفیدی پستان ها بر بدن قهوه ای. روی بیده ی حمام نشستم و خودم را در دانشکده دیدم از سال یک؛ رقت انگیز. کلاس سیاستهای بهداشت (بهترش این است که بگویم سیاست و سلامت بخاطر آرایش عناوین درسی)، همه به یک زن رقت انگیز بدبخت بی زبان با یک دامن جین و بلوز آبی چهارخانه نگاه میکردند که تلاش میکرد خودش را در یک گروه کلاسی جا کند و هیچ گروهی با یک انگلیسی بعنوان زبان دوم حرف زننده، نمیخواست کار کند، حتا امریکاییها...حتا تمی هم من را ندید. استاد دانشگاه پرطمطراق جانز هاپکینز وینسنچ ناوارو، که همین درس را به انگلیسی تدریس میکند، حاضر نبود در کلاسش یک زن کوتاه قد غیراسپانیایی و غیرانگلیسی زبان را تحمل کند، حتا اگر انگلیسی حرف میزد. شب روز اول از همان استاد وقتی با چهره ی رقت انگیزم نشسته بودم پشت کامپیوتر، ایمیلی گرفتم که صد بار خُرد شدم که  نوشته بود: اگر میخواهی این کلاس را به سرانجام برسانی باید اسپانیولی صحبت کنی و یا حذفش کنی. زن رقت انگیزی دست لرزان، نوشت من تمام تلاشم را میکنم که بیاموزم و من چند زبان صحبت میکنم (خوارترین و رقت انگیزترین توضیح و التماس) و بزودی یاد خواهم گرفت و بگذارید در کلاستان بمانم، و ماندم. لبخند متشکرم را در کارهای گروهی کتابخانه فراموش نمیکنم وقتی باید قوانین بهداشتی کاتالونیا را نقد میکردیم از منظر نابرابریهای اجتماعی برای مهاجران...اول بخوان و بعد ترجمه کن بعد دیگر توانایی ذهنیی برای نقد می ماند؟ من در مدرسه ی طب درس خوانده م و صرفن محفوظاتم را از بر دارم و نقد قوانین نمیکردم؛ اما آن لبخند محقرم را نباختم. لبخند محقر یک زن کوتاه قد مهاجر در سرزمین بلند قدان.
روی بیده ی حمام زنی را دیدم که سرش را کج کرده است و به مزخرفیات جوردی سرناهار گوش میدهد که میگوید شما نمی توانید تصور کنید اروپا چیست...حق با جوردی ست ما بی خانگان چه میدانیم اروپا چیست حتا اگر اروپایشان یک اسپانیا و حتا یک کاتالونیای نیم و ناقص باشد.  از دلخوشی های حقیرانه ام خنده ـ گریه ام می آید، که دوستانم من را در گروه جدیدی پذیرفتند و کار کردیم و من کم کم نطق رقت انگیزم به یک اسپانیولی بی بضاعت باز شده. کم کم ک من را می بینند در کلاسها دوست دارند پشتم میزنند و به به چه چه میکنند و من رقت انگیز متشکرم. من همیشه یک مهاجر متشکر رقت انگیز خواهم ماند که وقتی دست نوازش بر سرش میکشند در جهت خواب موهایم لبخندم را تحویل میدهم، بسته بندی شده و زیبا و بد...بخت...خیلی هم که بچه زرنگ باشم که نیستم و خیلی هم که آفتاب پرست و متمایل به خایه مالی باشم، هفت سال دیگر یک مهاجر بدبخت هستم که خطوط لبخند رقت انگیزش که صبح میرود مطب و شب برمیگردد دست نخورده و تروتمیز. شب ها هم در خانه اش مهمانی های چند ملیتی میدهد و مثل بلبل حرف میزند و مثل بلبل سرشاخه مینشیند و آواز رقت انگیزش را میخواند و در آینه ی حمام به بلاهتش لبخند رقت انگیز حقیرانه میزند. 

هیچ بنده ای شرمنده ی خودش نشود بحق پنج تن آل عبا اینطور که مدام من میشوم از خودم شرمنده.

۱۳۹۲ تیر ۱۱, سه‌شنبه


همسایه ی این خانه که نمیدانم صدایش از کدام واحد می آید گاهی مست میکند و عربده کشی. عجیبست در این خانه فقط من این صدا را میشنوم. هیچ کس نه میشنود نه آزار میبیند. دلم میخواهد تلفن را بردارم به پلیس زنگ بزنم یا بروم با لگد بکوبم توی در تا خفه شود ولی فکر میکنم چقدر آدمهای آن خانه در عذابند. تمام مدتی که مرد همسایه عربده میکشد و تهدید میکند از هیچ کس دیگر در آن خانه هیچ صدایی نمی آید. مشخصن همه ی اعضای آن خانه ساکتند تا انقدر نفس کش بطلبد تا خفه شود. چند ماه پیش ساعت یک و دوی صبح شروع کرد من از خواب پریدم و تا چهارصبح که بخوابم نمیفهمیدم کسی آن بالا بفارسی قلدری میکند یا چه زبان دیگری. تفاوتی هم ندارد. امشب که بیدارم صدایش بوضوح بالای سرم می آید. فحش هایش واضح هستند. تهدید میکند. همسایه ی دیگری از بالکن سر کشیده تذکر میدهد. توجه نمیکند. از این پایین صورت سرخ و پف کرده ی جوان مستاصلی را میبینم که از عجز تا خرخره خودش را مسموم کرده و ناتوانانه تهدید میکند. تهدید دردناک است، تهدید دست کوتاه آدم بدبختی است که التماس میکند به دنیا که راهش بدهند در موفقیت ها و شادی ها. حتا از این پایین بچه ی پنج ساله ای را میبینم که ماشین و بادکنک دستش است در بالکن از ترس میلرزد. ایکاش همسایه ی طبقه ی بالایی نباشد. اولگا و نیکو و بلانکا و شوهر اولگا...اولگا فروشنده ی بقالی های زنجیره ای اسپانیولی است. بلانکا دختر یازده ساله و نیکو سگشان است. ایکاش شوهر اولگا نباشد. دلم میگیرد از تصور لپ های گرد سرخ اولگا که اخم کرده و ترسیده گوشه ای منتظرست که مرد بگیرد گوشه ای بکپد.
بعد صدای تلویزیون بلند میشود صدای زنگ تلفن از تلویزیون همسایه می آید و من را بارها میپراند.
دلم از همین کثافت های این شهر بهم میخورد از همینکه من را از خواب ناز و زندگی لوس خانه ی مادری میپراند و از دیدن مهاجرهای رنگین پوست دست فروش کیف های لویی ویتان تقلبی و عینک دیور ساخت چین و دختر سیزده ساله ی کولی حامله ی متکدی در قطار و بوی علف نامرغوب و پیرمرد ورم کرده ی دایم الخمر. دلم از دیدن واقعیت های لجن بار زندگیی که حتا سرزمین من نیست درد میگیرد. کاش من را برمیگرداندی به رحم گرمت کاش بند نافت آنقدر بلند بود که چنگ مینداختم و به دنیای خیس جنینی رجوع میکردم،  آنا جان! خانه هم نمیخواهم. میدانم سرزمین مادری هم مصداق گه تر در میان گه و گه تر است....اگر میدانستی چه عذابی در دنیا میکشم دلت نمیامد بزایی م.