۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه

و شب به چشمی عریانتر میشود، به چشمی تار تر* ریم عزیز


شاید هنوز هم
در پشت چشم های له شده ، در عمق انجماد
یک چیز نیم زندهء مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش میخواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها

  فروغ


ریم عزیز

روزگاری در تاریخ می نویسند که قرن بیست و یکم و دوهزاروسیزده بعد از میلاد مسیح، ترس شوم سیاهپوش میان ما حایلی ساخته بود که نه چشمانمان میدید و نه دست حوصله و توان از میان برداشتنش را داشت. از شور هم خلع سلاح بودیم. هرچه بیشتر شور ما  زیر گرد ابتذال دفن میشد، همانقدر بیشتر لبخند را از خود و از هم دریغ...دیگر هیچ جفت چشمی پی نگاهی نمی دوید اگر می دوید هم گم میشد. ما...هم گم شده بودیم...من گم شده بودم در باد که کلمات را پراکنده میکرد و هرچه بگوشم میخورد محو و تباه...هرسکوتی هم که در باد میشکست انکارپذیر بود. انکار؛ خبرآور مرگ بود ما سالها بود مرده بودیم و  مذبوحانه صلیب ملعون ترس  مرگ، ترس سلام، ترس  زن، از تن به تن، را میکِشیدیم. از شر مایع لزج و گرم تن هایمان بزور هم آغوشی های بی حوصله آسوده میشدیم...این بود که تن های ما دردناک، مدام و کرختی نحس روزانگی از جانمان در نرفت...که نرفت...
اما تو ریم عزیز
تو خنده ات را، سلامت را و تنت را دریغ نکن درین روزگار تیز و بُرَنده...نگذار ترس و جبن حایلی باشد میان تو و انسان...شور را به بهای حقیر بی دردی،  بی معجزگی  نفروش...خودت را دریغ نکن...نکن دریغ...

به سین های پراکنده ام در جهان (آخن و کرج)


* عنوان از پرویز اسلامپور
چیزه...بگمونم حالا که اولد ریدر اومده باید وبلاگ بنویسیم و سخنان گهربارمونو اون تو شر کنیم؟ گزینه ی نوت نوشتن نداره این اولد ریدر. خوشم نمیاد

۱۳۹۲ تیر ۷, جمعه

نگار شما که بمکتب نرفت و خط ننوشت

جلسه ی دفاع خنده آوری بود.
زن بزرگتر بعد از من دفاع میکرد. من آشفته نبودم اما غمگین بودم...بی دلیل، واقعن بی دلیل. ماریا ترسا رییس من در بیمارستان بود و رییس جلسه ی دفاع. دیر رسید. همیشه سرش به کونش پنالتی میزند. من فلش بر گردن آویزان پرده ی سفید جلوی سالن بودم. سثار (سزار) با برادرش و دوست پسرش هم بعد از زن بزرگتر دفاع داشت. سه داور بجز ماریا ترسا آنجا بودند که یکی از آنها آن مرد بیرحمی بود که سه صفحه نظر روی کار من نوشته بود و صرفن هم بر پرسشنامه ها و انالیز مالتی لِوِل. طبق معمول هم به حرف افتادم و بنابرین دچار ذیق وقت و پرروگی.
هنوز باور نمیکنم پتیاره ی درون من تا کجا رفته است که به دو داور ظرف پنج دقیقه پرید؟ داور اول، اسمش را یادم نیست انتظار داشتم ده سوال پیچیده بپرسد و من را دمر کند، که نکرد ولی من دست پیش گرفته و ایشان را جر دادم. داور دوم سوال ساده ای پرسید و جواب احمقانه اش هم داده شد و داور سوم جودیت نادان بود... اگر پروردگار در آسمانها وجود دارد درینجا از او خواهش میکنم صدای من را بگوش جودیت برساند و مراتب عذرخواهی من را بگوشش برساند. اگرچه سوال جودیت جوابی جز پتیارگی نداشت: بعنوان یک دانشجو چه کارهایی انجام داده ای...اگر اهلش بودم دوازده علامت تعجب جلوی جمله ی قبل میگذاشتم که نگذاشتم.
در هرحال داور اصلی من را خوشحال کرد و گفت بسیار جذب متدلوژی کار شده است و نحوه ی نوشتن را دوست داشته و تبریک میگوید و الخ.
سوپروایزر هم در ایمیلی رضایت خودش را اعلام کرد. جودیت هم طی ایمیلی به آقای پیم بصورت غیرمستقیم مراتب خایه مالی را برای خایه ی نداشته ی ما ارسال داشته. حالا باید یک صبح تا شب مجددن در ویرایش نهایی کوشیده و کل داستان را تمام کنیم.
از صاحب اصلی پروژه دیتاهای جدید را دریافت قرار است بکنم و تستهای جدیدی که روی بچه ها انجام شده را بررسی میکنیم و کار جدیدی در راه است. فقط هنوز نمیدانم این کار را کِی و کجا انجام میدهیم. من که پای در هوا و سر بی سامانی دارم. 
من چه؟ من خودم هم نمیدانم که چه. خودم از خودم کمی راضی هستم. دلیلی هم سراغ ندارم برای رضایتم.
این بود شرح دفاع که قولش را به آن وری ها داده بودم در آنجا.