۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

خودم نشستم، احوالم داره بین هال و راهرو عصبی و کلافه قدم میزنه تردد میکنه. بی قراری میکنه. خودم نشستم خونسرد لاک میزنم رادیو گوش میدم....با شات گان آماده شلیک

فرصت از بریدگی های خون بار عصب می گذرد

حالم؟ متحیرم از این خونسردی. اگر خواننده ی عزیز درخون من نشسته بود همین لحظه در محل منجمد میشد از سردی خون. تو انگار کن راسکولنیکف یا هم تلما هم لوییز...قبل تر لب به شکوه ها، دست به نقد تر بود. فوقش صبح سیگار دود کرده باشم، دوش گرفته باشم، قطار گرفته، کتابم، ویرایش نسخه ی آخرین تز...خونسرد...تلخ چون قرابه ی زهری.

فردا شب بیداریم. چهارسال قبل هم کشیک بودم. 
یک سری ترسهایی دارم که شنبه میام میگم. یا شنبه نمیام بگم. بهرحال هستن ترسها.