۱۳۹۲ خرداد ۱۷, جمعه

براي تو و خويش چشماني آرزو مي كنم، كه چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببيند

دلم میخواست میتونست ساز بزنه. جدی و از ته دل. دلم میخواست گیتار کلاسیک میتونست بزنه. من  گیتار کلاسیکو خوش ندارم. اما دلم میخواست گیتار کلاسیک بگیره دستش بشینه و ساز بزنه حتا شاید بخونه حتا شاید دیگه لبخند غمگین نزنه. توقع من از زندگی به یک روز ساز زدن از آدم بی هنر بی ساز، محدود میشه. بگردیم در کتاب ببینیم اسم مرضی که از یک جایی به بعد آدمها میشینن و رویا برای دیگری میبافن، چیه؟

مطمئنم گلوی خودت را خواهی برید در آن روز

در یکی از داستان‌های فیلم هفت روانپریش قاتلی گلوی دختربچه‎ای را می‌بُرد و به زندان می‌رود و بعد از سالها که آزاد می‌شود متوجه می‌شود پدر دختربچه هر جا که می‌رود تعقیبش می‎‌کند و از دور در سکوت به او خیره می‌شود. اول برایش مهم نیست ولی سالها طول می‌کشد و کم کم قاتل از این حضور دائمی و نگاه خیره‌ی پیرمرد دیوانه می‌شود. جایی می‌خواند که تنها کسانی که قطعن به جهنم می‌روند نه قاتلها و متجاوزها که کسانی هستند که خودکشی می‌کنند و فکر می‌کند در جهنم دیگر کسی نیست که به او خیره شود. قاتل تیغی برمی‌دارد و گلوی خودش را می‌بُرد و آخرین چیزی که می‌بیند این است که پیرمرد هم گلوی خودش را می‌بُرد. این روزها بیشتر از هر زمانی حس می‌کنم سنگینی نگاه‌هایی قاتل را به جنون کشانده. جنونی که هر چه پیش می‌رود مضحک‌تر و به خودکشی نزدیکترش می‌کند. بله، انتقام غذایی است که باید سرد سرو شود، خیلی سرد.

۱۳۹۲ خرداد ۱۵, چهارشنبه

یه بار باید دخترا رو دور خودم جمع کنم ببینیم چرا این روند وِل کردن اینقدر تدریجی ولی انقدر قابل مشاهده ست. آدمیزاد از جایی شروع میکنه به ول کردن و تماشای سیر جهان به پایداری و بی نظمی و سطح انرژی پایین (این بود قانون تمایل به بی نظمی). تماشای ویرانی هیچ وقت انقدر لذتبخش نبوده. کی بود میگفت دستشو برید و نشست تماشا کردن؟