۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

!Que sueño contigo¡

درست یادم نیست از کِی آدم خاطره بازی شدم. مغزم را که بعد از مرگم بشکافند یک آرشیو موسیقی و یک آلبوم عکس بزرگ آنجا هست از آدم ها. موسیقی و عکس آدمها. موسیقی مبتذل مزخرف و تصاویر حال بهم زن رومانتیک تا موسیقی نسبتن بهتر و تصاویر پایدار.
نامجو لعن الله علیه یک آهنگی را ریده مال کرده است که فکر میکنم اصلش باید مکزیکی باشد. چهارسال پیش که این آهنگ تازه افتاده بود دست ما. تازه از بیمارستان مرخص شده بودم و مدام این چرند رو گوش میدادم در حالیکه دست به بخیه دراز کشیده و تصاویر احمقانه تری در مغزم وول میخوردند.القصه! آدمیزادست بارها نظرش عوض میشود بارها خوشش آمده ها بدش آمده ها میشوند (قبلن گفته بودم؟) این نامجو لعن الله هم به مذاقم خوش نیست اخیرن...بیراهه رفتم...عجیب توالی وقایع در مغزم نامرتب شده اند. خاطرم نیست اول عمل جراحی کذایی اتفاق افتاد یا انتخابات. در میان این تصاویر خرچنگ قورباغه و این قطعه ی مزخرف به طرز عجیبی و کلاژ مانندی از آدمهای خاصی مثل پگاه یا ناگهان نازلی جلوی نظرم می آیند. می گویند آدم دم مرگ مینشیند هی تصویر میکند و هی خیال میبافد. کاش درست باشد.
دلم میخواست انگشتم را بکشم به سمت آدمهای مشخصی بگویم تقصیر تو و تو و تو است اگر...احساس میکنم دلم یک مقصر میخواهد که حقیقتن و صادقانه؛ پیدا نمیکنم...کسی که بیزارم کند شاید اما مقصر نمیبینم. عجیب...

هوا را از من بگیر غذای ارگانیک را هم

در واقع مشخصن میتوانم اشاره کنم به مرضم. مرض من وسواس است. اگر همین الان از من خواسته شود یک دیاگرام از مرضم رسم کنم براحتی میتوانم اینکار را انجام بدهم. مریض شده ام. امروز از صبح بیست بار به یخچال مراجعه کرده ام و دست خالی برگشته ام. در مغزم پر از اسامی کورپوریشِن و مواد نگه دارنده است. مغزم پر از نفرت از لوبیا و سیب و هندوانه ی بی تخم سوپر مارکتی است و جوجه های پاک شده و گوشتهای سرخ چرخ شده. نه به این اطمینان میکنم که خریدهای بازار روز و نه مغز سختگیرم دست از سر ایراد گرفتن به آب پرتقالهای آشغالی بقالی ها برمیدارد. این است که پنیرهای یخچال را برانداز میکنم و نان بریده های روی میز را ولی دستم نمی رود یک تکه روی نان بمالم و فرو بدهم و از گرسنگی می میرم.
از ابهام متنفرم. به روح پدر کوکاکولا هم رحمت میفرستم که تا فیها خالدون پدرش را فعالین بهداشتی در آورده اند و آدمیزاد هر یک قلپی که بالا میندازد میداند چقدر دیابت و چاقی و سرطان را بخودش میچسباند نه اینکه پوست خیار براق را نگاه کنی و ندانی این دستکاری های ژنتیکی چقدر بالا پایینش کرده اند. اصلن از کجا معلوم این کشاورز زحمت کش آفتاب سوخته به دام هایش انتی بیوتیک نداده باشد. چقدر نان های سوپر مارکت بد مزه اند و من دیروقت میرسم و نانوایی طبقه ی پایین هم یا بسته است یا وقتی باز است یک لقمه نان را کوفت من میکند ابهام آرد و خمیر و زهرمارش. از خودم میپرسم پس چرا میخورم؟ چون گرسنگی دمارم را درمیاورد و دیگر چشمم نمیبیند و سرگیجه میگیرم ولی حوصله ی حقیر ناقصی دارم که جعبه های گروه فود ـ کو ـ آپ را حمالی نمیکنم از مغازه ی محلی تمرا و تنها جایی که مطمئن است. این روزها دیگر از آب بطری هم تنفر پیدا کرده ام و به آب کثیف پر نیترات و گند شیر بسنده میکنم و وسواس یعنی آنکه اینهمه کثافت ها را با اکراه و بدون نوش جانی بخوری و بنوشی اما زیاده روی نکنی و کیلو کیلو وزن ازت برود.