۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

ریم عزیز

بی قراریم از شور نیست...از گریز پایی است وگرنه نه چشمم براه است و نه چشم براهی میخواهم...
ریم عزیز

کاغذی از تو نمیرسد. من همچنان به سنت مان برایت مینوسیم. از مردمان بیزار نیستم اما حوصله ندارم. میدانی؟ حو...صله...دلم به صداها و پچپچه ها و بهار مردمان خوش است اگرنه من نه بهار دیدم و نه هوایی بجانم میرسد. شاید اینهمه شکایت و تلخی من از جهان تو را از نوشتن بازمیدارد. باورت بشود. حتا گله مند هم نیستم. دیشب کسی میپرسید چرا همه چیز به این آرامش میگذرد در تو؟ گفتم در من دوران جدید زمین شناسی دارد شروع میشود در من یک انفجار رخ داده است. یخ های قطب آب شده و من در درونم هزار جان دارند می میرند. اما من ....حوصله....ندارم...دیشب میپرسید آخرش هم به همین سکوت؟ گفتم عزیز من و به تو هم میگویم بله بهمین سکوت...
هیچ وقت بدین سان از قید انسان آزاد نبوده ام. یک من هستم و دیگر هم من.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

و هن کاتبات

پدرم سال شصت و هشت یا نه تز فوق لیسانسش را مینوشت. اسمش فوق لیسانس حقوق خصوصی بود فکر میکنم. آن وقت تایپ هم نمیکردند یا می دادند بیرون تایپ میکردند. تمام زندگی مان وسط هال خانه کاغذ آچار بود. روی میز ناهار خوری هشت نفره روی زمین؛ اتاق خواب؛ میز آشپزخانه. پدرم تز ننوشت؛ سیگار و عرق و مادرم تز نوشتند در واقع بعدش هم درآن میان فکر میکنم مادرم را حامله کرد؛ کِی ش را من نمیدانم. اگر هم پزشک نبودم احتمالن باور میکردم پدرم یک جمعه صبح به مادرم گفته بیا یک دختر دیگر بیاوریم تا چهارده سال بعدش هم بمیرد و مادرم حامله شده. یک معلم اخراجی فارغ التحصیل دانشگاه تهران هم میامد خانه ی ما یک هفته و ده روز ها می ماند و در تز نوشتن به پدرم کمک میکرد. هیچ کس فکر نمیکرد این آقای سین که عاشق علی اشرف درویشیان بود عضو خانواده نیست. یعنی کسی حتا نمیدیدش. گوشه ی پذیرایی مینشست جوراب سوراخش را میدوخت یا در بالکن می ایستاد سیگار میکشید. بعدها فهمیدم از زور بیکاری دستفروشی کتاب میکرده. میگفتند که در بچگی از یتیمخانه به فرزندی خانواده ی متمولی درآمده اما بدلایلی تمام پول ارثیه ش را از دست داده. پدرم میگفت بی خایگی.
...یک پدر من تز نوشت یک ما چندین نفر از کوچک تا بزرگ.
 بیست سال بعد پگاه ما تز نوشت؛ در گودر یک خط مینوشت یک خط شعر مینوشت ما پایین شعرش با فحش دعوتش میکردیم به ادامه...بعد الهاممان تز نوشت. تز که نه برداشت تمام وبلاگ ها را بالا پایین کرد و یادداشت برداشت اسمش را هم گذاشت تز ما هم رفتیم شیرینیش را خوردیم. بعد سحر...سحر که تز نوشت ما همه تز نوشتیم فیلم دیدیم؛ دریدا خواندیم. غر زدیم بعد همگی زاییدیم. رامک هم نوشت....

این داستان همینجا تمام میشود و دلم میخواهد بدهمش به تمرا لی گیلبرتسون که تا حالا همیشه نامش زن بزرگتر بوده است.

پ.ن تزم را میدهم به کسی که دهانش را صاف کردم و تزم را به او فرو کردم و رویم سیاه است.

در ستایش شور

جانم از* صبحانه ی گلوگاه پنهانم*  گرم است به کلمات.

امشب تز تمام شد.

*براهنی