۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

یک روز
به
شی
دایی

ریم عزیز

دیدم جایی در من تیر میکشید که حتا نمیدانستم زخم است. دستم به ورق زدن هم نرفت. چنان بیزار شدم از جای درد خاطره که عطای آن را هم کم مانده است به لقایش ببخشم. همان هراسان پذیرنده ی شورشی جمع الاضداد. عزیز من! آیا شما متد جدیدی برای یافتن زخمهای خونریزی دهنده ی متروکه ی مهجور سراغ ندارید؟ درمان پیش کش تان.

۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه

666

جایی کنار چشمم می سوزد که نباید.
گفتم انگار در دلم اسید ریخته باشند خورده میشود.
یک ساعت تمام....کنار در نشسته بودم....نشسته خوابیدم....من از دسته ی رفتگانی هستم که وقتی بازگردم در نگاهم خالی می دود و خیرگی ام به هیچ کجا است. گفتم و نگاه کردم بجایی که ننشسته بود.  باز خوابم برد. در خاطرم هیچ کس نیست. به دو پایم وزنه بسته بودند و میکشیدند. گفتم جواب نگاهها و پرسش ها را من میدهم و از خیر جواب خودم میگذرم. من همیشه از خیرها میگذرم. وزنه ها دو چشم و گوش و بینی داشتند و میخندیدند. من هم...میخندیدم به من