۱۳۹۱ اسفند ۲۵, جمعه

بهار صفر

من یک سنتی دارم به نام بهاریه. از سال دوهزارونه که میشه بهار نمیدونم چند حتمن میشه هشتادوهشت؟ بله. بهار هشتادوهشت نحس. از وبلاگ متروکه شروع کردم انشالاه که آقای گوگل تصمیم نگیره بلاگ اسپات رو به سرنوشت گودر و گوگل ریدر دچارکنه چون و این سنت پایدار بمونه.
به پست بعدی مراجعه کنید بهار آنجاست

۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه

ما خود همه شب نخفته‌ایم از غم دوست*

 یک برچسبی امروز اضافه کردم اینجا اسمشم گذاشتم پیش پا افتاده (یعنی اسم متغیر پیش پا افتاده ست ولی برچسبش پیش پا)
شعار هفته ای این هفته
حق هر انسانی است که از آدمهایش نترسد.

از اینکه آدمیزاد انقدر در زندگی اسیر فرم (سنت) میشود که یادش میرود از کثافتهایش لذت ببرد واقعن حیرت زده م. اتفاقن از نظر من دلیلی ندارد که آدمیزاد تمام زندگیش یک انسان را دنبال کند که باشد محرمش و بهترینش و هزارساله ـ دوستش. درواقع دلیل دارد؛ دلیلش هم ترس انسان از تجربه و نویی است وگرنه چه کسی همان روش زندگی را میپسندد که در بیست و یک سالگی میپسندیده و چه مردمان  خشک مغزی در یک سلیقه و تفکر می مانند در ده  پانزده و بیست سال. این است که انسان تا بیست و هفت و هشت و نه و سی سالگی کم کم میتواند بیاید بیرون و ادعا کند نظرش در مورد داستان های یک دو و سه و چهاری که خودش خلق کرده؛  بالکل عوض شده. چرا نباید عوض شود؟ مثلن اگر عوض شود میگویند شُل بوده؟ من ترجیح میدهم شل باشم تا اینکه در مردم زار و ناصاف و چروک خلاصه بشوم و رسوب کنم. اصلن من خودم شمع اول را روشن میکنم و اعتراف میکنم اشتباه کرده ام در مورد این و آن و آن یکی اتفاق و آدم... این یکی را روی سرم نشانده م  و خر سواری داده امو به آن یکی جفا و ناروا کردم...به احتمال قریب به یقین باز هم اشتباه خواهم کرد هم خرسواری هم جفا.
من خودم از اینهمه صغرا کبرا خواستم به یک چیزی برسم که یک وبلاگ در میان و هر وبلاگ یک روز درمیان این را تصریح میکند گفتم از این قافله هم عقب نباشم. این است که در همان اواخر دهه ی بیست آدمم (آدمهایم) را جسته ام. زن  قصه ی من سراپا گوش و چشم است و محرم امن است. این را شما چندین بار بخوانید تا به ذهنتان بنشیند. محرم امن. خیلی مهم است. خیلی هم البته مهم نیست. انسان میتواند تا وقتی ریق رحمت را بالا برود؛ هیچ وقت محرم امن نداشته باشد یا فکر کند دارد ولی نداشته باشد و ککش هم نگزد. من هم میتوانسته ام. اما خب شانس آورده ام دارم. مبالغه هم میکنم اگر لازم باشد. شاید هم دستش را بگیرم بیاورم اینجا بنشانم بگویم خود خودش است. شاید هم همینطور باشیم که هستیم مملو از تحسین و احترام و اطمینان...زن؟ آدم من است. همه شان هستند. همه ی اینهایی که هستند؛ آدم من هستند اگر به مسافت دور هم باشند هستند. همانطور که بوده اند این چندسال خیلی اخیر

* سعدی

۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه

Träume sind Schäume*

یه زن چهل دو ساله ی سبزه ی نسبتن ریزه ای بود ابروهای پهن مشکی شو رنگ میکرد یه کافه داشت تو یه کوچه تو قایم مقام. همون کوچه ای که سرش عینک فروشی داره. خودش که کافه هه رو اداره نمیکرد چون پزشک بود. یه روز در هفته میرفت اونجا. تو کافه ش یه بَند میومدن آهنگ میزدن. بلوز. خیلی خوب و نرم و نازک. خودش قهوه نمیخورد چون کافیین نمیتونست بخوره. در عوض یه لیوان گنده شکلات با خامه میخورد (سوییس). دانشجوئا دوره ای میگردوندن کافه رو همینجور نوبتی...رفاقتی. بدون دیوث بازی. دوستای صاحاب کافه میومدن سرمیزدن کار میکردن  پای ثابت قهوه یک مرد تپل و کم مو بود که گاهی خودش به قهوه سرکشی میکرد و یک دیگه  مرد باریک اندام عینکی غمگین با پشت نیم دایره که با یه دسته کاغذ و لپ تاپ میومد مینشست به امور شاگردان میرسید. اون یه روز در هفته ای هم که زن میومد؛ مشتری ثابت زن دیگه ای بود میومد مینشست بر پیشخون با دامن آبی و یه گردنبند فیروزه ی بزرگ. مینشستن ریز ریز پچ پچ صحبت میکردن و بلند گاهی میخندیدن یا آه میکشیدن. گاهی خواهر زن دامن آبی هم میومد سه تایی مینشستن...
 زن چهل و دوساله  پیانوی کهنه ی خودشو ورداشته بود از خونه ی پدری آورده بود تو کافه هه گذاشته بود روش یه کاغذ چسبونده بود:
Play me
عاشق چیپس بود. عاشق رقص بود. عاشق ساعت بود.عاشق رژلب سرخ...دم دمای شبم در باز میشد و  یکی میومد تو کافه از این سر پیش خون خم میشد  لب ماتیکی زن رو  میبوسید و با هم گپ میزدن لپاشون گل مینداخت و اون یکی یه ساعت بعد میرفت این یکیم حساب کتاب میکرد در پیانو رو میبست. توالتا رو نگاه میکرد. کرکره رو میکشید پایین میرفت خونه ش. مینداخت از مدرس میرفت تا خروجی صدر شریعتی رو میرفت تا قلهک. پشت فرمون ساندویچ ماهی تن گاز میزد با گوجه فرنگی و پیاز...همین قدر ساده و همین قدر دم دستی همین قدر کلیشه ی تخمی آرزوی کافه چی بودن همینقدر پشم و دست نیافتنی.


نویسنده هرگونه شباهتی رو به موقعیتها و کتابای حقیقی جدن انکار میکند اگرچه یادداشت های مشابهی در این ژانر انگُل شده ی کافه بازی بسیار دیده شده.
*ضرب المثل