۱۳۹۱ بهمن ۷, شنبه

یادداشت های یک بی از خویش

از من یک انسان باقی مانده....کووردیناتور و رییس کوچکم یک گزارش کوتاه به رییس بزرگ نوشته بود از من: یواشکی دید زدم....نوشته بود:"....و خوشحال هستیم که با ما مدتی خواهد بود"...همین که بعد از هفده سال دیگر لازم نیست خنده هایم را از ماهیچه هایم وام بگیرم و به اعصاب بدبخت خسته ام زور کنم که: بخندید با اینکه تلخ هستید؛ یعنی کارم درست است. در عرصه ی کشمکش زنهای رسوا و عاصی من؛یک سکوت همدلانه ای پدید آمده است. خودمانی که سه زن هستیم را دوست دارم با زنهای بیمارستان و زنهای دیگر که در قطارها لبخند میزنیم به هم.
خودم به خودم رحم کرده ام. راست است دیگر کمر نبسته ام به آزارم...حس هفده سال پیش در سیزده سالگی را دارم که خودم را دوست داشتم برای آخرین بار....و کم کم در من کسی بدنیا آمد که هیچ وقت کافی نبود برای خودش....یک عمر گذشت و من برای خودم کافی هستم حتا بیشتر......
..................................
از من یک تصویری در خودم قاب گرفته شده است که هشت شب چراغهای دفتر کار را خاموش میکنم همینطور که از پله ها پایین میروم؛ پشت سرم...برمیگردم با رضایت به گلهای روی میز نگاه میکنم و در را میبندم. روی مدیترانه مه نشسته و یقه ام را بالا میکشم...تصویر دیگری هم هست که در راه پله ی بیمارستان ایستاده ام روبروی پنجره ی پاگرد و عمارت قدیمی را با دقت و لذت تماشا میکنم...کسی روی آخرین پله ایستاده و من را تماشا میکند...برمیگردم لبخند میزنیم و در جهات مختلف میرویم.

۱۳۹۱ بهمن ۶, جمعه

روزنوشت (برچسب سه)

روبروی بیمارستان ما یک هتل وجود دارد که من آنجا قهوه نمیخورم.
صبح مثل فضانوردها با یک کاپشن و یک کلاه و یک جفت دستکش و دماغی که در یقه ی کاپشن فرو رفته؛ (دما از پنج مثبت پایینتر نبود)  غلتیدم توی اتاق که خولیانا گفت برویم قهوه بخوریم صبحانه. من شکلات گرمم را در دستم میچرخاندم و گفتم برویم ولی من با شکلاتم میروم و قهوه هم نمیخاهم. خولیانا به ملودی جمله ی من خندید و آستینم را کشید. روبروی بیمارستان ما یک هتل وجود دارد که در کافه ی آن من قهوه نمیخورم اما سی.ان.ان نگاه میکنم و به  تِرًه گوش میدهم. تِرًه یک پزشک مسن است که در واقع اسمش ترساست. صبح کله ی سحر یک گیلاس شراب یا یک لیوان آبجو میخورد با یک ساندویچ کوچک خمون و بعد قهوه. از سوراخهای بلوزش هم بوی سیگار میاید. تِرًه خیلی اصرار دارد که من را از دفتر رییس بزرگ دور نگه دارد معتقد است من خیلی کوچک هستم و رییس بزرگ من را میخورد. ده بار به او گفته ام که سی سالم است ولی میگوید من شصت ساله ام تو جوانی. تلاش های دیگر ترًه در قهوه خور کردن من به جایی نرسید جز یک فنجان شیر سویا با یک قهوه ی بدون کافیین که آن هم نصیب انا شد. انا؟ آخر ماه میرود اتاوا. انا برود صاحب میز او میشوم. ولنتینا دهن انا را صاف کرده است که به او یک کامپیوتر کُند تحمیل کرده هر روز صبح که کامپیوترش را روشن میکند یک روضه ی حضرت عباس میخواند که این کامپیوتر انقدر کند است که میتوانم بروم طبقه ی اول یک قهوه بخورم و برگردم و کارم دیر نشود...من اگر بجای انا بودم به او میگفتم بس است دخترم ما هر روز بوی عرق شما را اینجا تحمل میکنیم و صبورانه دم نمیزنیم اما من خاک بر سر هستم و انا هم خوش اخلاق بنابرین سرسیاه زمستان خولیانا پنجره را باز میکند و با پالتو مقیم اتاق میشویم.
دیروز یکی از ما سه زن در یک اقدام انقلابی سه ایمیل به من زد و انتقاد ها را وارد کرد و گفت بهترست که کمی دنیا را واقعی تر ببینم و چکیده ای که من به شما ارائه میکنم این است که گفت کمی کمتر خاک برسر باش...زن به مثابه ی هوروسکوپ...برای یک هفته ی من برنامه ریزی کرده و گفت بهتر است که انقدر نرم و نازک نباشم و مبادی رعایت نباشم و بروم همه را کتک بزنم...جوابش را شنبه شب خواهم داد...جوابی که ندارم. شنبه شب که ببینمش توجیه خواهم کرد که چرا کسی را کتک نمیزنم.