سالی که آخرش انسان مثل کلاس اولی ها از نمره های خوب تر خوشحال میشود...برای یک چند لحظه. امیدوار میشود به بقیه ی سال با مشقی بهتر.این ایی. کِی. جیی های رو می بینید در بیماری که اینفریور اِم آی کرده؟ یک بالا رفتگی در موج اِس. تیی در لید های دو و سه و اِی وی اف دیده میشه. بقیه ش همینطوری برای خودش بود...حال صاف من رو انسانها خوب نمیکنند...راستش...بد هم نمیکنند...حال صاف من رو انسانها گاهی از حقارت و بخل متعجب میکنن و همین...حتا دیگر خشمگین شدن هم یک بازه ی زمانی دارد. بین مشاهده ی ابتذال و بیرون رفت و فراموش.
۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه
۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه
حریفا رو چراغ باده رو بفروز/ شب با روز یکسانست
سوهان کشیده میشود آدمیزاد. برایش زمان تعریف جدیدی دارد. سوهان کشیده میشود و کند میشود. هنوز دوست ندارم بیش از روزی یک یا دوبار اعلام کنم انسان از درونش چیزی میرود که جایش را یک بی حسی به درد میگیرد. دلم میخواهد بگویم پستی بلندی هایش فرسایش میابد. چه بود عوامل فرسایش در زمین شناسی؟ آب و باد و چه؟ صخره های تیز؛ گرد میشوند و انسان دیگر شدید نیست. دلم میخواهد خودم را به همه ی انسان تعمیم بدهم. دلم نمیخواهد بگویم من. دلم هم نمیخواهد بگویم شرایط من را به آن بی حسی مبتلا کرده است که دیگر نه شادی م دوام دارد و نه خشمم...غم؟ (ملانکولیا خوش آهنگتر از غم است) چرا هنوز دوام دارد. با من می نشیند و برمیخیزد و می دود....گاهی بر من سبقت میگیرد. دلم میخواهد بگویم شاید از دو قدمی دورتر از من؛ هنوز همان زن هارش و شدیدی باشم که داستانها را تا آخر میروم و وقتی سیم های اشتباه را بهم وصل میکنم در من آتشفشان نیمه خاموشی شعله ور میشود که مذاب داغش جاری و نابودگر است...شاید اما زنی دو ماه پیش یا کمتر یا بیشتر نشسته و من را نگاه میکند که سبکتر از او عبور میکنم از همه چیز. زمان ایستایی من دیگر با سال تعریف نمیشود؛ آدمیزاد به روز میکاهد و جانش مثل خلقی است که زیر نگاه تیز تیغ استبداد و گردن خم کرده؛ زمستان - گونه سر در گریبان...انسان سمباده کشیده میشود؛ اما آینه نمیشود. از او رویاها سفر میکنند و انسانهایش سایه میشوند. میخزد آرام به گوشه اش و دوری میگزیند و خودش را از خودش تبعید میکند به خطی که روی نمودار ایکس و ایگرگ موازی ایکس ها؛ با ایگرگ ثابت....
۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه
ما کارمند زاده ها
جمعه است اما به یاد جمعه هایی هستم در زمستانهای خانه ی ما. زمستانها میرفتیم رستوران جویبار سر زعفرانیه پایینتر. که امروز نایب است. گاهی شاید ماهی یک بار چهار نفره با مامان بابا و آرمیتا میرفتیم. دنیا پر است از عوام مبتذل و کنجکاوی های سطحی حقیر و پرسش های بیشتر..... گاهی هم میرفتیم یک رستوران بسیار مزخرف در زعفرانیه. که بسته شد. احساس میکنم این لمزی بزرگ روبروی زعفرانیه ممکنست از بقایای آن باشد. از غذایش متنفر بودم. شنیتسل مرغش پر از شکر بود. پودری که رویش مالیده بودند هم شیرین و هم ترد بود...بعضی وقتها جمعه ها میرفتیم آریاشهر کتابفروشی که دوست پدرم بود چون جمعه ها باز بود. پدرم خودش یک کتاب است که چهار دست و پا دارد. کنار کتابفروشی یک جگرکی بود میرفتیم جگر میخوردیم. هنوزم مادرم اعتقاد دارد که تمام بدبختی های من از جگر نخوردن است ولی من جگر دوست دارم و در ده سال اخیر هرجا گیرم آمده رفته م جیگر زده ام. یک کتابفروشی دیگری هم در تجریش سر سعدآباد بود که همیشه پدرم بیخود به آن گیر میداد و میگفت سفارشهایش را آماده نمیکند. حتم دارم بهانه گیری میکرده است.
بعضی جمعه ناهارهایی هم با خاله ی بزرگم و داداشی میرفتیم بیرون. یک رستورانی هم بود روبروی برج سفید که الان شنیده ام عوض شده کاربری اش. اسمش چلو کباب اصیل ایرانی یا چیزی درین مایه ها بود. ...هربار بخودم قول دادم دفعه ی بعد سر میز اردرور نروم و هربار رفتم.
آن وقتها اینطور بود که ما کارمند زاده ها و تحصیل کرده زادگان به جمعه رستوران هایمان میرسیدیم و دخل و خرج و کتاب خریدنمان هم همیشه منطبق بود. حتم دارم امروزها اینطور است که تحصیلکرده های باز نشسته هم مثل تحصیلکرده های باز ننشسته ی جوان مهاجر نشسته اند و به آن وقتهایی فکر میکنند که فکر نمیکرده اند جگرگوشه هایشان را گوشه ی دنیا راهی کرده باشند تا مجبور به نفس کشیدن مجبوری در سرزمین مجبوری باشند.
اینطور نباشد که خواننده فکر کند هجرت کنندگان بیرون حال وحول میکنند و در وبلاگشان ناله میزنند. بعضی هجرت کنندگان ته تهش مایل به هجرت هم نبوده اند در اواخر عمر هجرت نکردنشان...هرچند ناگزیر است و محتوم متاسفانه.
بعضی جمعه ناهارهایی هم با خاله ی بزرگم و داداشی میرفتیم بیرون. یک رستورانی هم بود روبروی برج سفید که الان شنیده ام عوض شده کاربری اش. اسمش چلو کباب اصیل ایرانی یا چیزی درین مایه ها بود. ...هربار بخودم قول دادم دفعه ی بعد سر میز اردرور نروم و هربار رفتم.
آن وقتها اینطور بود که ما کارمند زاده ها و تحصیل کرده زادگان به جمعه رستوران هایمان میرسیدیم و دخل و خرج و کتاب خریدنمان هم همیشه منطبق بود. حتم دارم امروزها اینطور است که تحصیلکرده های باز نشسته هم مثل تحصیلکرده های باز ننشسته ی جوان مهاجر نشسته اند و به آن وقتهایی فکر میکنند که فکر نمیکرده اند جگرگوشه هایشان را گوشه ی دنیا راهی کرده باشند تا مجبور به نفس کشیدن مجبوری در سرزمین مجبوری باشند.
اینطور نباشد که خواننده فکر کند هجرت کنندگان بیرون حال وحول میکنند و در وبلاگشان ناله میزنند. بعضی هجرت کنندگان ته تهش مایل به هجرت هم نبوده اند در اواخر عمر هجرت نکردنشان...هرچند ناگزیر است و محتوم متاسفانه.
اشتراک در:
پستها (Atom)