۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

ما کارمند زاده ها

جمعه است اما به یاد جمعه هایی هستم در زمستانهای خانه ی ما. زمستانها میرفتیم رستوران جویبار سر زعفرانیه پایینتر. که امروز نایب است. گاهی شاید ماهی یک بار چهار نفره با مامان بابا و آرمیتا میرفتیم.  دنیا پر است از عوام  مبتذل و کنجکاوی های سطحی حقیر و پرسش های بیشتر..... گاهی هم میرفتیم یک رستوران بسیار مزخرف در زعفرانیه. که بسته شد. احساس میکنم این لمزی بزرگ روبروی زعفرانیه ممکنست از بقایای آن باشد. از غذایش متنفر بودم. شنیتسل مرغش پر از شکر بود. پودری که رویش مالیده بودند هم شیرین و هم ترد بود...بعضی وقتها جمعه ها میرفتیم آریاشهر کتابفروشی که دوست پدرم بود چون جمعه ها باز بود. پدرم خودش یک کتاب است که چهار دست و پا دارد. کنار کتابفروشی یک جگرکی بود میرفتیم جگر میخوردیم. هنوزم مادرم اعتقاد دارد که تمام بدبختی های من از جگر نخوردن است ولی من جگر دوست دارم و در ده سال اخیر هرجا گیرم آمده رفته م جیگر زده ام. یک کتابفروشی دیگری هم در تجریش سر سعدآباد بود که همیشه پدرم بیخود به آن گیر میداد و میگفت سفارشهایش را آماده نمیکند. حتم دارم بهانه گیری میکرده است.
بعضی جمعه ناهارهایی هم با خاله ی بزرگم و داداشی میرفتیم بیرون. یک رستورانی هم بود روبروی برج سفید که الان شنیده ام عوض شده کاربری اش. اسمش چلو کباب اصیل ایرانی یا چیزی درین مایه ها بود. ...هربار بخودم قول دادم دفعه ی بعد سر میز اردرور نروم و هربار رفتم.
آن وقتها اینطور بود که ما کارمند زاده ها و تحصیل کرده زادگان به جمعه رستوران هایمان میرسیدیم و دخل و خرج و کتاب خریدنمان هم همیشه منطبق بود. حتم دارم امروزها اینطور است که تحصیلکرده های باز نشسته هم مثل تحصیلکرده های باز ننشسته ی جوان مهاجر نشسته اند و به آن وقتهایی فکر میکنند که فکر نمیکرده اند جگرگوشه هایشان را گوشه ی دنیا راهی کرده باشند تا مجبور به نفس کشیدن مجبوری در سرزمین مجبوری باشند.
اینطور نباشد که خواننده فکر کند هجرت کنندگان بیرون حال وحول میکنند و در وبلاگشان ناله میزنند. بعضی هجرت کنندگان ته تهش مایل به هجرت هم نبوده اند در اواخر عمر هجرت نکردنشان...هرچند ناگزیر است و محتوم متاسفانه.

۱۳۹۱ دی ۲, شنبه

آن سه زن

سه زن هستیم که دو زن از ما سفر کرده ن به بورگوس. داستان خداحافظی ما برای هجده روز جدایی تعطیلات از غمگین تر از میم مثل مادر اون خدابیامرز بود. دلم برایشان سه روز است تنگ است

از خرمگس خانوم

اینکاره نیستم. من آدم ِ "به مشکلات بخند و به فرداهای گُلمنگُلی فکرکن" نیستم. من به جای هر اقدامی، عوض خرج کردن هرجور انرژی، می نشینم و غصه می خورم و فکر می کنم دنیا عجب جایی شده. مشکلاتم از نوع دغدغه های بشری هم نیستند. تقریبا خجالت آورند. مثلا باران که می بارد از سقف حیاط خلوتم آب چکه و بعضا شره می کند. اثاثم را خیس می کند. من از خیسی و شل و گل و فاضلاب بدم می آید. به جای هر کاری انشایم گل می کند. من دوست دارم انرژی و آسانگیری آدم های دیگر را خرج خودم کنم. دوست دارم کسی برسد و بگوید بی خیال این که کاری نداره. به شنیدن این عبارت احتیاج مبرم دارم.من فوقش می توانم وقتی دارد به مشکلاتم رسیدگی می کند یک چای دستش بدهم و ادای کاربلدها و دست و پادارها را درآورم که ای بابا خودم هم بلد بودم گفتم شما بیایید تنها نباشم. من دیگر با بی عرضگیم مبارزه هم نمی کنم. سعی بر درست کردنش هم ندارم. دنیا جای زندگی ماها هم هست با این که کماکان مثل سگ از آینده می ترسم؛ آینده به مثابه باران بعدی.
ازین جا