جواب ایمیلشو طبق عادت با یک داستان طولانی غر و نال شروع کردم وسطش دیدم حالم موقع نوشتن مثل یه خطی که با خط کش کشیدن برای جدا کردن دو تا تمرین ریاضی از هم؛ صاف و صوف ه. همه شو پاک کردم. دیدم بگم ناراحتم دروغ گفتم. دیدم بگم خوشحالم دروغ گفتم. دیدم بگم بد میگذره داریم جون میدیم زر مفت زدم. دیدم بگم تو کونمون مدام عروسیه جفنگ بافتم. نوشتم بعله زندگی اینجوریه که: بعد یه چیزایی از مدرسه و هوایی که سرد نمیشه و ذهنمو با خودش وسواسی کرده نوشتم...گفتم مراقب خودتون باشید خدافظ. پاک کردم.... در واقع جواب سوالاتشو ننوشتم نوشته بود کی میایی؟ برای فلان داستان می آیی؟ برای عید چی؟ برای...؟ برای....؟ چرا نه؟... چند ماه پیش یا بیشتر براش که شروع کردم به جواب دادن؛ زده بودم زیر گریه و جوابش رو ننوشته بودم. چرا گریه کرده بودم؟ چون یک سریال مزخرف دیده بودم در تلویزیون که هپی اندینگ بود و من چی؟ من هیچی از هپی اندینگ متنفر بودم و فکر میکردم چرا و وقتی داشتم به چرایی ش فکر میکردم ایمیلش رو دیده بودم اینطور شد که چند ماه جوابی براش ننوشتم. به هزار دلیل اول اینکه نه از خبرای خوش خوشحال شدم و نه از خبرای نه چندان خوش دچار تاثر شدیدی شدم. همین خط صاف خط کش گونه وادارم میکرد ننویسم. فکر کردم عوض میشه اما دیدم نمیشه....ادامه دادم؛ انتظار داری چی بنویسم؟ همینه که هست زندگی که خودش رو مقید این نکنه که همه چیز رو برام بجزییات شرح بده چون برام اهمیتی نداره. دیدم انصاف نیست اینو ننوشتم بجاش نوشتم مراقب همدیگه باشین و خداحافظی رو پاک کردم. اسممو امضا کردم و فرستادم. فورن جواب داد و پرسیده بود فلان فیلم و فلان فیلم رو آیا دیده م و آیا فلان...نظر پرسیده بود... گفتم دیده م راستش نظر خاصی ندارم. مدتهاست بجای فکر کردن به جاناتان روزنبام اقتدا میکنم اگر چیزی ازش برای خوندن گیرم بیاد. اگر نیاد؛ اصلن برام مهم نیست...تنها چیزی که برام مدتیه مهمه یک فیلمی از فلینی ه که دوستی گفته ببینم و شوربختانه ندیده م. فلان کتاب و فلان را هم بله خوانده م و حوصله م دیگر رمان نمیکشه. افتادم دنبال سلایق پدرم و هرچیزی که توصیه میکنه و میفرسته میخونم. یعنی سیاست و کمی خیلی خیلی آسان: فلسفه وعلوم شناختی...و خاطرات افراد...گفتم الزامی هم نداره تا ابد همین باشم یحتمل یک ماه دیگه سلیقه م عوض خواهد شد. ایمیل عجولانه ای بود برای اینکه خودم رو در چند کلمه بگم و ضمنن نگران نباشه و سعی بکنه زیاد من رو درجریان آپ دیت های جزییاتش نذاره. فکر کردم این ایمیل یک نخ دیگه رو هم میبُره از نخهای وصل شده ی من به تعلقاتی که پیش از من؛ من رو ترک کرده بودن. نه پرسشی شود و نه اخباری برسد... بنویسم من به این زودی برنخواهم گشت...داستان من بر سفر کردن نوشته شده. مسافرم باز.
۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه
۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه
رقصی چنان میانه ی میدانم آرزوست یا لپ دنس
آقای پیم میگه ملانکولیا.
هر انسانی که اسم و اسم خانوادگی ش ملانکولیاست بایستی از حیثیت و هویتش دفاع کنه نباس از خودش چهره ی نالان مدام ارائه بده.... باید شبهای لپ دنس و شمع محفل شدن روی میز وجود داشته باشه و باید انسانها اطلاع داشته باشن که: ما بودیم سه زن. من روی میز نشسته بودم با یه تاپ شل پاره روشم یه ژاکت آویزون پوشیده بودم لپ تاپش روی پام بود داشتم دنبال یه اسلایدایی که سرشب درست کرده بودیم میگشتم اونور موفرفری زیبا نشسته بود یه چیز بی پدر گذاشته بود. در این بین یه گپ زمانی میفته بین آخرین لحظه که من لپ تاپ تمی رو گذاشتم اون سر میز...
خودمو میدیدم نشستم روی پای زن موفرفری؛ یعنی ننشسته بودم نیمه نشسته بودم رو هوا بالای پای زن موفرفری؛ زن موفرفری میگفت : اواوووولِه...کمرمو خم عقب کرده بودم ـ در حال عادی نمیتونم بجلو خم شم مدادمووردارم ـ دو ثانیه بعد کمره گرفت و صاف شدم دیدم ژاکت و تاپ بنفش شل و ول دست چشم آبیه؛ رو میز ایستاده دور سرش میچرخونه که پرت کنه تو صورت ما. نگران لپ تاپ اون سر میز بودم. نگران تاپ و ژاکتی نبودم که تنم نیست. رفتم لپ تاپو برداشتم دو قدم رفتم تا لب پنجره رو تاقش لپ تاپو بذارم. برگشتم دیدم چشم آبی ژاکت و تاپ ما رو پرت کرده رو صورت موفرفری؛ رسیده به تی شرت کهنه ی خودش داره میچرخونه دور سرش...رفتم بالا....
پ.نوشت به لینک آهنگ مورد نظر رفته و لذت ببرید
هر انسانی که اسم و اسم خانوادگی ش ملانکولیاست بایستی از حیثیت و هویتش دفاع کنه نباس از خودش چهره ی نالان مدام ارائه بده.... باید شبهای لپ دنس و شمع محفل شدن روی میز وجود داشته باشه و باید انسانها اطلاع داشته باشن که: ما بودیم سه زن. من روی میز نشسته بودم با یه تاپ شل پاره روشم یه ژاکت آویزون پوشیده بودم لپ تاپش روی پام بود داشتم دنبال یه اسلایدایی که سرشب درست کرده بودیم میگشتم اونور موفرفری زیبا نشسته بود یه چیز بی پدر گذاشته بود. در این بین یه گپ زمانی میفته بین آخرین لحظه که من لپ تاپ تمی رو گذاشتم اون سر میز...
خودمو میدیدم نشستم روی پای زن موفرفری؛ یعنی ننشسته بودم نیمه نشسته بودم رو هوا بالای پای زن موفرفری؛ زن موفرفری میگفت : اواوووولِه...کمرمو خم عقب کرده بودم ـ در حال عادی نمیتونم بجلو خم شم مدادمووردارم ـ دو ثانیه بعد کمره گرفت و صاف شدم دیدم ژاکت و تاپ بنفش شل و ول دست چشم آبیه؛ رو میز ایستاده دور سرش میچرخونه که پرت کنه تو صورت ما. نگران لپ تاپ اون سر میز بودم. نگران تاپ و ژاکتی نبودم که تنم نیست. رفتم لپ تاپو برداشتم دو قدم رفتم تا لب پنجره رو تاقش لپ تاپو بذارم. برگشتم دیدم چشم آبی ژاکت و تاپ ما رو پرت کرده رو صورت موفرفری؛ رسیده به تی شرت کهنه ی خودش داره میچرخونه دور سرش...رفتم بالا....
پ.نوشت به لینک آهنگ مورد نظر رفته و لذت ببرید
اشتراک در:
پستها (Atom)