۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

خط خطی یا صد سال تنهایی

اول) عادت ندارم تئوری هایی که با زن های خودم مطرح میکنم غلط از آب دربیان.خوش ندارم نتایج انالیزهام عجیب غریب باشن. البته که هرخری میدونه که فضای سبز با فلان  و روان رابطه ی قشنگی داره و همه از بازی کردن در پارک لذت میبرن. اما در همین راستا مطلوبم نیست که قصه هایی که برای خودم میبافم رو با ادبیات موجود (لیترچر؟) تطابق بدم تا بفهمم در مغز من چه قصه هایی پرداخته میشه و دردنیای مکتوبات علمی چه چرندیات دیگه ای.


دوم) انتخاب طبیعی داروین وقتی درست کار میکنه که این رو هم اضافه کنیم بهش. ته تهش از ما همون درمیاد که از پدرومادرمون دراومد. البته که از پدر من همون درنیومد که از پدرش ولی به احتمال خوبی؛ برادرها و خواهرهاش همون شدن. اما من مصداق مجسم همین الحاقیه هستم. این صدسال تنهایی مارکز رو بخاطر دارین؟ این پیوندهای نامریی بین نسل ها. انتظار دارم یک روز بیدار بشم ببینم تبدیل شدم به پدرم. یعنی یهو بشم یک مرد نزدیک شصت لاغر و سیگاری و بلندپرواز.

سوم) جدای داستان مزخرف بخشهای مدیریتی بهداشت؛ این دانشکده هم حقوق داشت و هم عدد و ارقام هم کلاس زبان توفیق اجباری.


چهارم) فکر میکنم از دست رفته باشم. قرار بیرون رفتن سه نفره ای که با ماریا و تمی مدتها انتظارش رو میکشیدیم رو نیمه کاره گذاشتم برگردم دست نوشته هام رو بخونم. سوای اینکه بشدت دلم نمیخواست صبح با حال هنگ اور و یکتا شورت و یخ کرده  زیر پتوی سفری تمی از خواب بیدار شم و جنازه م رو برگردونم خونه؛ ساعت نزدیک دو صبحه و دارم از افلاطون تا پارکین می خونم. واقعن از دست رفتم کدوم خری شنبه شب میشینه این کارو میکنه و اصلن هم ناراضی نیست. آب داره سربالا میره.

۱۳۹۱ آبان ۲۶, جمعه

Or blow me a kiss and that's lucky too*


مطالعات آماری یکی ازمفیدترین کارهای دنیاهستن. میتونی باهاشون همیشه یه سری ارقام و رتبه ها درست کنی. امروز یک چیز خنده داری آقای پیم فرستاده بود که بنا بود برای من مایه ی خوشحالی باشه. مثلن رتبه ی دانشگاه فعلی من در بین فلان تعداد دانشگاه فلان دنیا. یعنی من نشسته م اندیشه میکنم که این دانشگاه و لابد استریوتایپ اسپانیایی جماعت چقدر آبسسد بوده با اعداد و ارقام که رفته گشته خودش رو تو یه دسته بندی مضحک جا کرده و خوشحال شده و بعد اونو اعلام کرده در وبسایتش. دلقک بازی تا کجا.


این کار دانشگاه منو یاد مرد ها یا زنهایی میندازه که ده ها ساله که با پارتنرشون هستن و هنوز و همیشگی درحال تعریف داستانهایی هستن ازین دست که " امروز رفتم تو خیابون بعد این آقاهه/خانومه گفت شما چقد خوشگلین بیاین مدل عینک ما بشین." هنوز که هنوزه... دلم برای دانشگاهمون و این آدمها میسوزه. دلم میخواد راه برم ازشون تعریف کنم که دلشون شاد باشه. 


نشسته م امروز کار مفیدی انجام دادم. در دو روزی که بخودم استراحت دادم؛ نشسته م تعداد آدمهایی که دریک سال اخیر از آشنایی باهاشون خوشوقت شده م رو با تعداد آدمهایی که از آشنایی باهاشون بدوقت شدم مقایسه کردم. اول یک نسبت گرفتم. بعد ضربدر صد کردم. بعد برتعداد آدمهایی که از سه سال پیش میشناسم تقسیم کردم؛ بعد ضربدرصد کردم. بعد امروز میخام بشینم برحسب فصل ها روی یک نمودار ببرمشون. بعد یه تایم سریز انالیز انجام بدم؛ کانفاندرها هم لابد میشن فصول سال. مثلن در فصول سرد و تاریک دشمنی ها افزوده میشن چون که درین فصول آدما اعصاباشون بگا میره.  تا همینجا که یک آنالیز توصیفی انجام دادم؛ نتایج شعف باری بدست آوردم. آدمهایی که از آشنایی باهاشون بدوقت شده م شیش درصد آدمهایی هستن که از آشنایی باهاشون خوشوقت شدم. دو به سی. اصلن حساب نمیشه. البته حقیقتن سعی کردم چندنفری رو هم که ظرف یک سال شاید یک یا دوبار دیدم رو به صورت کسر اضافه کنم ولی دیدم که خوب به هرحال به مخرج کسر هم افزوده میشه و این نسبت کم و بیش ثابت می مونه. اضافه میکنم که اگر صورت رو به کل تعداد آدمهایی که ظرف سه سال اخیر شناخته م تقسیم کنیم؛ رقم کسر کوچیک تر میشه و این درصد هم...تمی معتقده مطالعه ی خوبی ه. معتقده که من اینکارو باید ادامه بدم شاید از یأسی که بهش دچار شده م کم بشه. معتقده یک یا فوقش دو آدم در یک سال چیزی نیست. میگه چهل سالشه و اینهمه آدم میشناسه که ازشون تنفر داره و بیشتر از دو آدم در سال ظهور پیدا کردن. تمی وقتی اینا رو بمن میگه که منو بغل کرده و من کله م رو در بغلش به تایید تکون دارم میدم.

* مری پاپینز