جلوی روی من تهران آخرین بود و رانندگی رو به یک دهه یا هشته ی انسانی. بخشی از خاطرات یک زن زیر باران تهران شسته شد. سی ساله شدم در حالیکه پیامبری از عصای جادوییش؛ زنی بود که معجزه نمیکرد.
ایستادیم دم دکه ی روزنامه فروشی سرکوچه ی فرهنگسرای نیاورون. گفتم آقا یه بهمن سوییسی بده با یه فندک. گفت شده دوتومن. گفتم اینکه هزاروهفتصد بود؟ یه فندکم بده.
ایستاده بود اونطرف. گفت:ال سیگار نکش....هوا چقدر خوب بود.