۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

تو غایب زمیانه

بنمای
                    رخ

یک دهه یا هشته

جلوی روی من تهران آخرین بود و رانندگی رو به یک دهه یا هشته ی انسانی. بخشی از خاطرات یک زن زیر باران تهران شسته شد. سی ساله شدم در حالیکه پیامبری از عصای جادوییش؛ زنی بود که معجزه نمیکرد.

۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

یک شب

ایستادیم دم دکه ی روزنامه فروشی سرکوچه ی فرهنگسرای نیاورون. گفتم آقا یه بهمن سوییسی بده با یه فندک. گفت شده دوتومن. گفتم اینکه هزاروهفتصد بود؟ یه فندکم بده.
ایستاده بود اونطرف. گفت:ال سیگار نکش....هوا چقدر خوب بود.