۱۳۹۱ مهر ۱۳, پنجشنبه

من یک رویا دارم

دلم ضعف میرفت که تو ویلا دره ی اردبیل یا تو منجیل یه درمونگاه درست و درمون داشتم با یه وانت (بله قبلن هزاربار گفتم). همونجا کارمو میکردم .من نمیخندیدم و من الکی مجبور به هیچ کس و هیچ چیز نبودم. دلم ضعف میرقت من بودم کنار دنیای آرمانی غیرواقعی م (باربی ورلد). من طبیب بودم و کارمو میکردم اونجایی که باید.

عهد کردم تا ببندم لب

در این تاریخ باید ثبت بشه. عهد کردم این بار بگویم و دیگر هیچ وقت لب به سخن گفتن نگشایم. این عهد اینجا ثبت میشود.
چهار اکتبر دوهزارو دوازده

سورِبز

بارورم نمیشد بتونم خودمو اینطور تا خرخره تو کثافت و لجن فرو کنم. باید باورم بشه.