۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

برای دل کتاب. (صفحه ی پنجاه دو و خط پنج)


با اینکه به چشمم چیز چرتی اومد در نظر اول ولی با در راستای وحدت کلمه و سپینود ناجیان و کلن دیگه
...هر سه مان بهم گفتیم که دیگر کسی به مارسیا فکر نمیکند. این را رضا گفت و فرج هم تایید کرد و بلافاصله سیگاری روشن کرد و دودش را با افسوس بیرون داد که بنزین را سهمیه بندی کرده اند و مردم شلوغ کرده اند و پمپ بنزین ها را آتش زده اند و رضا دیگر چشمهایش گر نداشت و من توی زهنم خیال میکردم آن نرگس های روی داشبرد کرم رنگ و آن امریکن دریم سیاه از سرم زیاد بود و همان" مرا تو بی سببی نیستی" برایم بس بود که نفله ام کند که ممکن نیست "مرا تو بی سببی نیستی" را همین طوری گفته باشید که کلمه حرمت دارد آقا و شما زبان شناس اید و من....

شانس خوبی داشته م که صفحه ی ۵۲ کتابی که باز کردم چیزی بود که خیلی دوست داشته م. و این رو یادداشت را با ملزوماتش به خانوم ن.ن. الف ارجاع میدم.

(نام کتاب و نویسنده هم مطابق امر ناگفته موند)

۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه

یک شب / ۳

دو و نیم صبح. ماشینمو بردم جلوی اورژانس پارک کرده بودم. سرمو روی فرمونم گذاشتم؛ درو باز گذاشته بودم باد خنک بیمارستان بیاد تو. خوابم برد.سیگار تو زیرسیگاری ماشین برای خودش تموم میشد.

http://www.youtube.com/watch?v=Zy-rEWM8vSU

یک شب/۲

سه عدد زن از سه قاره؛ پشت به مردم رو به دریا آبجو میخوریم
زنی با موهای مجعد زیبا با انگشتهای کشیده سیگار میپیچید برای ما. زنی با لباس قرمز و گوشواره های قرمز و چشمهای سیاه؛  به فارسی آه میکشید و به لیوان نگاه میکند. زن دیگری با چشمهای آبی ش میخندد و با پوست آفتاب زده ....و....ما حرفهای ممنوعه میزنیم.